Chapter 7 [end]

355 75 34
                                    

میخوام توی پارت آخر بابت ووت ها گلایه کنم😐واقعا دوستش ندارین؟ ووت ها در برابر ویوهاش فاجعه است😑💔
از هفته ی بعد فصل دومش که نویسنده اش خودمم به اسم "نمی دونم!" آپ میشه😞
لطفا لطفا لطفا دوستش داشته باشین گناه دارمT.T

بلافاصله که وارد خونه مارک شدن، جکسون آه بلندی کشید، دید که پسر بلوند جعبه چاقوهاش رو روی میز وسط سالن گذاشت و به سمت اتاق رفت. لبخند زیبایی زد و بعد به جه بوم نگاه کرد، دید که داره اطراف رو نگاه می کنه.
جک خنده آرومی کرد و از جه بوم پرسید " خونه دقیقا شبیه شخصیت خودشه، مگه نه؟؟ "
جه بوم بدون هیچ حسی بهش نگاه کرد و چند بار پلک زد، بعد سرش رو به دو طرف تکون داد و به سمت جک رفت و کنارش ایستاد " قبول کن یه چیزی درباره این پسر مشکل داره. من 4 ساله اینجا زندگی می کنم می دونم یچیزیش میشه "
جک چشمهاش رو چرخوند، واقعا باور نمی کرد جه بوم هنوزم سعی می کنه کاری کنه نظرش عوض بشه و قبول کنه مارک آدم بدیه. هیچ جوابی بهش نداد. فقط از کنار جه بوم رفت تا مارکش رو پیدا کنه.
با صدای بلند گفت " مارکی؟؟ " دور و اطراف رو با چشم دنبال پسر بلوند گشت.
مارک سرش رو از جایی که به نظر میومد اتاق خوابش باشه بیرون آورد " من اینجام " بیرون اومد و در رو پشتش بست.
جک لبخند شیرینی زد و بازوش رو دور شونه ی مارک انداخت، متوجه نیشخند روی لبهای اون نشد و مارک رو به سمت جایی که جه بوم هنوزم ایستاده بود و اطرافش رو نگاه می کرد برد، به نظر عصبی میومد.
جک بهش نگاه کرد " جه بوم، راحت باش، چرا نمیشینی؟؟ لازم نیست نگران باشی " جک حس می کرد بعد از اتفاقی که برای جین یونگ افتاده جه بوم زیادی محتاط شده.
مارک با همون تن صدای آرومش گفت " آره، راست میگه. شماها برید تو پذیرایی بشینید تا منم برم یچیزی برای خوردن بیارم " باز یه نیشخند رو لبش شکل گرفت و به سمت آشپزخانه رفت.
جکسون به مارک لبخند زد و بعد از رفتنش بازوی جه بوم رو گرفت و اون رو سمت پذیرایی برد، با همون لبخند اون رو مجبور کرد که بشینه " من میرم دستشویی، تو همینجا بمون " به شونش ضربه آرومی زد و رفت.
نمی دونست دستشویی کجاست ولی نمی خواست که از مارک بپرسه و احمق بنظر بیاد، پس تصمیم گرفت همینجوری درها رو باز کنه تا بالاخره پیداش کنه.
گلوش رو صاف کرد و به سمت دری رفت که دفعه قبل مارک بهش اجازه باز کردنش رو نداده بود. لبش رو گاز گرفت و به اطراف نگاه کرد و بعد دستش رو روی دستگیره در گذاشت، دیدن اون در باعث شده بود نیازش به دستشویی رو فراموش کنه.
یه نفس عمیق کشید، دستگیره رو به سمت پایین داد و در رو باز کرد، اون رو پشت سرش نبست، داخل رفت و به اطراف نگاه کرد، نفسش گرفت...دهانش رو برای گرفتن اکسیژن باز کرد. بدنش لرزید " این دیگه چه کوفتیه؟؟ " مجبور شد در رو بگیره تا بتونه تعادلش رو حفظ کنه و نیفته.
روی دیوارها پر از روز نامه هایی از خبر مرگ های مختلف بود و بعضی جاها هم کنارشون عکس هایی از کسایی که کشته شده بودن. ولی چیزی که جکسون رو بشدت شوکه کرد این بود که از قربانی ها عکسهای یهویی گرفته شده بود، جوری که خودشون متوجه نبودن و همه اونها توی یه کاور مشمایی کنار روزنامه مربوط به خودشون نصب شده بود. توی یسری از اون کاورها یه دسته مو بود و از اون هم بدتر، تو بعضی از اونها تیکه ای از بدن قربانی هم بود.
جک همونطور که به اطراف نگاه می کرد حس کرد حالش داره بد میشه، وقتی سرش رو چرخوند با دیدن عکسی از جین یونگ اشکهاش بدون اینکه تحت کنترلش باشه شروع به ریختن کرد.
توی کیسه مشمایی کنارش روزنامه ای که داستان داخلش چاپ شده بود و یه دسته از موهاش و انگشت کوچیکش هم بود.
زمزمه کرد " خدای من " تنها چیزی که تو ذهنش می چرخید این بود که مارک همه ی این کارها رو کرده.
یکدفعه حس کرد تمام بدنش بی حس شده، برگشت تا سریع از اتاق بیرون بره، ولی با دیدن مارک که جلوی در ایستاده بود ناله بلندی کرد، مثل همیشه سرد و بی احساس بود. مارک برای چند ثانیه فقط به جکسون نگاه کرد و بعد نیشخندی رو لبهاش شکل گرفت.
بهش نزدیک تر شد " می بینم که بالاخره راهت رو به این اتاق پیدا کردی "
جکسون به سرعت عقب رفت، قلبش به هزاران قسمت تبدیل شده بود وقتی فهمید که مارک کسیه که جین یونگ رو کشته. وقتی بالاخره کمرش به دیوار پشت سر برخورد کرد، زمزمه کرد " تو... تو کسی بودی که جین رو کشتی"
مارک فقط سرش رو در تایید تکون داد. برای یه مدت طولانی نه حرفی زد و نه حرکتی کرد فقط به چشمهای جک خیره بود، ولی بعد از اون یه چاقو از جیبش بیرون آورد " آره، من اونیم که جین یونگ رو کشت و حالا که توام اومدی این تو، بی شک مجبورم تو رو هم بکشم " یه خنده عصبی کرد و دوباره با چشم های سردش به جکسون نگاه کرد.
قبل از اینکه جک این شانس رو داشته باشه که جه بوم رو صدا کنه مارک چاقو رو مستقیم توی شکمش فرو کرد، باعث شد اون از درد ناله همراه با گریه ای از دهانش خارج بشه و روی زمین بیفته، با دستهاش سعی کرد چاقو رو بیرون بکشه. ولی مارک جلوش زانو زد و چاقو رو بیشتر داخل بدنش فرو کرد، باعث شد بیشتر و بیشتر از درد به گریه بیفته " بهت هشدار داده بودم "
جک سعی کرد بین ناله های از روی دردش حرف بزنه " م... م... من... دوستت... دا... داشتم " خون از دهانش بیرون ریخت.
مارک زمزمه کرد " می دونم جکسون...ولی این اشتباه خودت بود که عاشق آدمی مثل من شدی " چاقو دیگه ای از جیبش بیرون آورد تا شکنجه جکسون رو ادامه بده.
ولی قبل از اینکه بتونه کارش رو شروع کنه، جک از بین چشم های نیمه بازش دید که جه بوم با یه چاقوی آشپزخانه داخل اتاق دویید، بدون هیچ مکثی اون رو تو پهلوی مارک فرو کرد.
مارک از درد ناله کرد و به چاقویی که تو پهلوش بود نگاه کرد. یبار دیگه به جکسون نگاه کرد و بعد بلند شد، چاقو رو از پهلوش بیرون آورد و روی زمین انداخت، اگرچه که این کارش فقط باعث شد بیشتر خون از دست بده.
سرش رو به یه سمت کج کرد " خب، به نظر میاد تبدیل به یه قهرمان شدی. اگه اینقدر قهرمان شدن رو دوست داشتی باید بیشتر کنار جین یونگ عزیزت می موندی "
جه بوم غرید و دوباره چاقو رو از روی زمین برداشت، اون رو توی شکم مارک فرو کرد. اینبار، جکسون تونست کاملا متوجه دردی که تو صورت مارک به وجود اومده بود بشه. ولی اون بازم نیشخند زد و دستی که چاقو توش بود رو بالا گرفت و بدون لحظه ای فکر اون رو تو سینه ی جه بوم فرو کرد.

🔪Ominous🔪Where stories live. Discover now