6

1.1K 86 61
                                    

هری همونطور که داشت راه میرفت به دستهاش نگاه کرد,  سعی کردن بسته های خرید رو درست نگه داره تا نیوفتن. آخرش مجبور شد یه گوشه روبروی یه فروشگاه بایسته تا کارشو انجام بده. کلا شیش تا بسته ی خرید داشت و با اون دست و پا چلفتی بودنش میدونست که میخوره به یه کس یا یه چیز و اونا از دستش میوفتن.

یه آه از روی آرامش کشید وقتی دید همه رو درست دست گرفته و امن امانن. به چپ و راستش نگاه کرد و به این فکر کرد که دیگه بره خونه تا اینکه مغازه ای که جلوش ایستاده بود چشمشو گرفت.

اوه. با خودش فکر کرد.

لبشو گاز گرفت قبل اینکه فکر کنه رفتن توش ضرری نداره. و رفت داخل.

دیوار های داخل سفید بودن و مغازه کوچیک بود و فقط یه مشتری داخل بود,  یاحداقل تنها کسی که اون دیده بود. اون به جلو راه رفت و اطرافشو نظارت کرد,  به وسایل اینور و اونور نگاه کرد و درباره بعضی هاشونم دانش داشت. (با تشکر از لویی)

همونطور که تو مغازه جلوتر میرفت تیکه های مختلف لباس رو دید. برای چند ثانیه ایستاد,  لبش رو دوباره گاز گرفت و دستشو برد سمت اون جنس ها که با شنیدن یه صدا متوقف شد.

" واسه یه خانم خاص خرید میکنی؟ "

هری خواست چندش شدنش از کلمه ی "خانوم" رو نشون نده و صورتش رو برگردوند سمت فروشنده. بهش یه لبخند کوچیک زد و آروم سرشو تکون داد,  نمیخواست با یه هموفوبیک غریبه گرم بگیره.

" کمکی میخوای واسه پیدا کردن چیزی که مدنظرته؟ " با مهربونی پیشنهاد داد.

" نه ممنون فقط دارم نگاه میکنم "اون گفت.

" اوکی. خب پس اگه کمک خواستی صدام کن " اون گفت و رفت سمت کانتر,  همونطورکه هری فکر کرد.

هری بازم به وسایل نگاه انداخت تا اینکه یه چیزی چشمشو گرفت. برش داشت و بهش نگاه کرد,  مطمئن شد که کسی بهش نگاه نمیکنه, سایزش رو هم اندازه گرفت. با خودش لبخند زد, برای بار آخر به دور و برش نگاه کرد و رفت صندوق پرداخت.

-

توی خونه,  لویی تازه از سرکار برگشت. بطور تعجب برانگیزی خسته و کوفته نبود. درواقع خیلی هم سرحال بود. در جلویی رو مثل همیشه قفل کرد و رفت به هال و کیفش رو گذاشت روی مبل. هری رو تو آشپزخونه پیدا نکرد پس تو سکوت رفت سمت اتاقشون,  دید که درش بسته س.

بدون در زدن درو باز کرد و یهو خشکش زد. نفسش گرفت و چشماش گشاد شد. هری هم "هییغ" ی کرد و وقتی صدای در و شنید برگشت سمتش و صورتش داغ شد.

" لو ! م-من.... من آه... " هری واقعا نمیدونست که چی بگه. این جوری نبود که امروزشو برنامه ریزی کرده بود.

"ه-هری...چ-چی... "

" من آه... نمیدونستم زود میای... امروزو..."

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 12, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Pretty Boy [L.S]Where stories live. Discover now