به پسرى كه روى مبل خوابيده بود خيره شد.
اگه از سر خودخواهياش نبود شايد شايد هيچكدوم از اين اتفاقا نميوفتاد.
نگاهش رو از پسر روى مبل گرفت و به دستش نگاه كرد. فقط يه حركت لازمه تا اون بتونه همه چيز رو درست كنه.
بعد از اينكه ساعت ها با خودش كلنجار رفته بود بلاخره تصميمش رو گرفت.
از روى زمين بلند شد و روى مبل كنارش نشست.
به دست باند پيچى شدش نگاهى انداخت و اون رو گرفت.ميدونست كه الان بيشتر از اينكه دستش اون رو اذيت كنه قلبش بود كه داشت ديوونش ميكرد.
دستش رو بالا اورد و اشك هايى كه باعث تار شدن ديدش شده بودن رو پاك كرد.
چشماش رو بست و دستاش رو بالا برد.
اما وقتى چشماش رو باز كرد اونجايى كه بايد نبود.
ترس وجودشو گرفت.
-من كجام؟
•
سلام!
دوستان اين اولين بوك و فن فيكى كه من مينويسم و توى واتپد آپ ميكنم.
ازتون ميخوام ازم حمايت كنين و اگه ضعف يا ايرادى هست كه من بايد اون ها رو برطرف كنم بهم بگين.
لطفا ووت و فالو رو فراموش نكنين.❤️
-وقتى ووتاى اين پارت به 15 تا برسه آپ اين بوك رو به طور رسمى شروع ميكنم🦋✨
YOU ARE READING
Shadow
Fanfictionبه غروب خورشيد نگاه ميكرد و سعى ميكرد تمركزش رو از پسرى كه بغلش ايستاده بود بگيره و مهم ترين تصميم عمرش رو بگيره چى ميشه اگه اون انتخاب كنه تا اخر عمرش ديگه اون رو نبينه؟