0.

598 121 24
                                    

به پسرى كه روى مبل خوابيده بود خيره شد.

اگه از سر خودخواهياش نبود شايد شايد هيچكدوم از اين اتفاقا نميوفتاد.

نگاهش رو از پسر روى مبل گرفت و به دستش نگاه كرد. فقط يه حركت لازمه تا اون بتونه همه چيز رو درست كنه.

بعد از اينكه ساعت ها با خودش كلنجار رفته بود بلاخره تصميمش رو گرفت.

از روى زمين بلند شد و روى مبل كنارش نشست.

به دست باند پيچى شدش نگاهى انداخت و اون رو گرفت.ميدونست كه الان بيشتر از اينكه دستش اون رو اذيت كنه قلبش بود كه داشت ديوونش ميكرد.

دستش رو بالا اورد و اشك هايى كه باعث تار شدن ديدش شده بودن رو پاك كرد.

چشماش رو بست و دستاش رو بالا برد.

اما وقتى چشماش رو باز كرد اونجايى كه بايد نبود.

ترس وجودشو گرفت.

-من كجام؟

سلام!

دوستان اين اولين بوك و فن فيكى كه من مينويسم و توى واتپد آپ ميكنم.

ازتون ميخوام ازم حمايت كنين و اگه ضعف يا ايرادى هست كه من بايد اون ها رو برطرف كنم بهم بگين.

لطفا ووت و فالو رو فراموش نكنين.❤️

-وقتى ووتاى اين پارت به 15 تا برسه آپ اين بوك رو به طور رسمى شروع ميكنم🦋✨

ShadowWhere stories live. Discover now