قسمت ۴

1.2K 158 9
                                    

دوستان تا لایک های همه پست ها ۱۳ تا نشه قسمت بعدی رو نمیزارم

اون پنج تا پسر داشتن میومدن سمت ما. وقتی به میز رسیدن یکیشون که موهاش کوتاه بود اومد و ولیحا رو بغل کرد و اونو بوسید.

«لیام بهتره خواهرمو جلو خودم نبوسی!» زین گفت و چشاشو چرخوند.

«بچه ها این آنتونینه. هم اتاقی من و بهترین دوستم!» ولیحا گفت،چطور میتونه منو بهترین دوستش صدا کنه وقتی کلا دو ساعته همو دیدیم؟اون عجیبه.

«سلام من هری ام» اون مو فرفری گفت.

«لوییس هستم و از دختر هایی که هویج میخورن خوشم میاد تو هم باحالی» اون خیلی بامزس.

«من نایلم و با غذام ازدواج کردم» وای خدا اینا دیوونن

«لیام دوست پسر ولیحا» لیام گفت و با من دست داد فک کنم اون از همه بزرگتر باشه.

«زین.» اون فقط همینو گفت.چرا اونقدر بد اخلاقه؟

«خوشبختم بچه ها» منم بهشون گفتم. فک کنم اسماشونو یاد گرفتم زیام،لری و اوه خدا! فک کنم تا آخر کالج باید اسماشونو بپرسم!

«هی بچه ها نظرتون چیه امشب با هم بریم بار عموی من؟» لری پیشنهاد داد. قبل از این که بتونم بگم نه همه قبول کردن و خب منم مجبورم برم.

«پس منو آنی بریم حاضر شیم» ولیحا گفت و منو کشید برد بیرون.

من یک شلوارک و نیم تنه پوشیدمو موهامو معمولی ریختم دورم و فقط یکم آرایش کردم.

«اووو یکی امشب میخواد بار رو بترکونه!» ولیحا گفت ومن زدم به بازوش. وقتی رفتیم ماشین زین رو دیدیم و سوار شدیم. اون حتی سلام هم نکرد نکنه از من بدش میاد؟! ولیحا گفته بود که اون یکم جدیه و خیلی نباید بهش توجه کرد اما من نمیتونم به اون توجه نکنم

better than words (Persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora