قسمت ۲۱

878 104 0
                                    

آروم سرشو گذاشتم روی بالش. رفتم پایین تا به بچه ها بگم حالش خوبه.

د.ا.ن آنی

باد سرد به صورتم میخورد.به خودم فکر میکردم.به دختر داغونی که خودکشی کرد و حالا دختری که باید دوست پسرشو آروم کنه. دلم واسه مامان بابام تنگ شده.خیلی وقته ندیدمشون.به نایل فکر کردم. به زین.‌ گرمی قطره های اشکمو روی صورتم حس کردم.این چند وقت خیلی گریه کردم.کالج اونقدر ها هم خوب نیست.در باز شد.دنیا بود.دوتا لیوان هم توی دستش.بهش لبخند زدم.

«مزاحمت که نشدم؟» اون گفت.

د.ا.ن دنیا

«مزاحمت که نشدم؟» اون داشت گریه میکرد.

«نه.» خیلس ساده جوابمو داد.لیوانشو بهش دادم.این بیرون خیلی سرده.میخوام یکم بیشتر بشناسمش.

«یکم از خودت واسم بگو. لطفا البته»

اون داستانه جالبی داره،همینطور غم انگیز.ولی اون خیلی قویه.

«حالا نوبت توئه.» خیلی راجبه گذشتم دوست ندارم حرف بزنم ولی مجبورم.

د.ا.ن آنی

«خب..من دختره اول بودم.همه ازم انتظار داشتن.خانوادم عالی بود تا وقتی که ولیحا به دنیا اومد.بابام قمار میکرد و می باخت منو مجبور میکرد که کار کنم تا پوله قمارش جور بشه. میومد خونه و منو و مامانمو میزد.زین هم همیشه به خاطر منو مامانم کتک میخورد.تا اینکه بابام یک هفته خونه نیومد.پلیس جنازشو به ما تحویل داد.مامانم افسرده شد.آخه اون عاشقش بود حتی وقتی اون میزدش. وقتی اون مرد مامانم صفا رو حامله بود پس با همسایمون ازدواج کرد.تا الان با اون زندگی میکنیم. زین ازش متنفره حتی روز عروسی هم نیومد.همین.» تاز فهمیدم همه چیزهایی که زین بهم گفته دروغ بوده.یک آه کشیدم.دنیا هم یک آه کشید.

«میدونی،من یک جادوگر بودم.» آستینشو زد بالا و دستشو بهم نشون داد. جای بوسه های تیغ.منم آستینمو دادم بالا.

«میدونی چجوری جادو میکردم؟»ازم پرسید.

better than words (Persian)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant