قسمت ۲۲

918 104 0
                                    


«تو با نقره ای میکشی و بعد قرمز میشه.»من میفهممش.خیلی خوب.

د.ا.ن زین

لیام اومد پایین و گفت که حالش خوبه.نفسه عمیق کشیدم.هری خوابش برده بود.رفتم بالا و واسش بالش و پتو اوردم و گذاشتم زیره سرش.دنبال آنی گشتم. دیدم رو تراسه،با دنیا. جلوتر رفتم. دنیا آستینشو داد بالا.دستش زخم بود مثله دسته آنی.

«میدونی.من یک جادوگر بودم.» دنیا گفت.آنی هم آستینشو داد بالا و جای زخماشو نشون داد. قلبم درد گرفت به خاطر این صحنه.

«میدونی چجوری جادو میکردم؟» دنیا پرسید.منتظر جوابش بودم.

«تو با نقره ای میکشی و بعد قرمز میشه.» اشکام ریخت رو صورتم،بهشون نگاه میکردم. آنی منو دید و آستینشو سریع داد پایین. رفتم توی تراس.

«دنیا میشه تنهامون بزاری؟» دنیا رفت بیرون و گفت که میره بخوابه. آنی سرشو به سمت شهر برگردوند میدونم که از من ناراحته چون من زدمش. دستامو دورش حلقه کردم و چونمو گذاشتم روی سرش.موهاشو بوس کردم.

«ازم ناراحتی؟» امیدورام که نباشه.

«نه» اون یه آه کشید و گفت.دستامو محکم تر حلقه کردم دورش.

«چرا دروغ گفتی؟» شیت! دنیا بهش همه چیزو گفته.

«میترسیدم.» راستشو بهش گفتم.

«چرا؟»

«میترسیدم از دستت بدم.» دستاشو گذاشت رو دستام.

«از دستم نمیدی.مطمئن باش.» چرا من اینقد این موجودو دوست دارم؟ خورشید داشت طلوع می کرد. دستشو گرفتم و بردمش تو اتاق. بغلش کردم و خوابید.من خوابم نمیبرد.نمیدونستم چی کار کنم.یک ساعت به سقف خیره شده بودم.

«زین.زین پاشو» چشمامو باز کردم و چند بار پلک زدم.آنی رو دیدم.زندگیمو.

«پاشو بریم خونه مامانت و صفا اونجا تنهان.» پا شدم و آماده شدم.

د.ا.ن آنی

زنگ زدیم.استرس داشت منو میخورد. یکم که گذشت یه دختربچه ۱۲ ساله در رو باز کرد.چشماش خیلی خوشگل بودن خودشم بانمک بود.کنارش زانو زدم.

better than words (Persian)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin