1🌻

2.7K 262 10
                                    

با خستگی چشماش رو باز کرد
باز سقف بالای سرش سقف اتاق خودش نبود
این روز ها همه چی براش دژاوو میشد
انگار زمان روی یه روز خاص توقف کرده بود و پشت سر هم تکرار میشد
به این فکر کرد چه اتفاقی افتاده
اخرین چیزی که یادش بود مستی با بوی الکل و رقصش بود
عجیب بود مگه ادم با بوی الکل و رقص مست میشد؟
نگاهی به خودش انداخت
لخت بود و تعجبی نداشت
نیم خیز شد و به پسری که کنارش تو خواب عمیقی فرو رفته بود نگاه کرد
چهره اش رو خوب به یاد سپرد
پاهاش رو از تخت آویزون کرد
بعد از مکث کوتاهی از جاش بلند شد
سردی زیر پاهاش با اینکه تکراری شده بود اما هنوزم حس عجیبی بهش میداد
حس دفعه ی اولی که بعد از گذرندون شب خارج از خونه تجربه کرده بود
به طرف لباس هاش رفت و با حوصله شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش

کیف پول رو از بالای تخت برداشت و همه ی پول های پسر رو برداشت بعد از نیم نگاهی به ساعت که 4 صبح رو نشون میداد از اتاق خارج شد
هوای بیرون سرد بود و زمین خیس
انگار تا همین چند لحظه پیش باران باریده بود
هنوز بوی باران و خاک رو میشد تو هوا حس کرد
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست
اسم هتل رو به خاطر سپرد دیگه نباید این اطراف پیداش میشد
سرش رو پایین انداخت و از اون مکان دور شد.

Mr.SunflowerWhere stories live. Discover now