18🌇

1K 161 13
                                    

.

حساب روز هایی که زندگیش بدون حضور جین بود از دستش در رفته بود.

انگار جین موقع رفتن همه چیز حتی رنگ ها رو داخل چمدونش گذاشته و برده بود
و جیمین مونده بود و یه دنیای بیصدا و سیاه و سفید.

روز ها کنار پنجره می نشست و به امید دیدن قامت آشنایی به در حیاط رو به روییش خیره میشد.
حیاطی که با وجود تابستان و گرماش
رنگ و روی پاییزی داشت و باغچه اش پر از گیاه پژمرده و آفتابگردان های خمیده و شکسته بود.

روز های تعطیلش به امید دیدن جین داخل مکان های آشنا و جاهایی که با هم رفته بودن میگذشت و انقدر از یه جای تکراری رد میشد تا هوا رو به تاریکی میرفت.

با شنیدن صدای زنگ در مثل برق گرفته ها از جا پرید
با شور و شوق عجیبی به طرف در دوید.
با ظاهر شدن چهره ی خسته ی تهیونگ پشت در، روزنه ی کوچک امیدش دوباره خاموش شد.

ظاهر تهیونگ هم آشفته بود
موهایی که زمان زیادی از رنگ شدنشون گذشته بود و لباس ساده و چشم هایی که بدون لنز هم رنگ چشم های جیمین بود.

تهیونگ بی حرف دستش رو به طرف جیمین گرفت
جیمین سوالی نگاهی به کلیدی که کف دست تهیونگ بود انداخت

-«کلید اتاق آخر خونه ی هیونگه، بهم گفته بود اگه یه روز خودش نبود من این رو بهت بدم هر چند دلم نمی خواست کلید دست تو بیفته اما بخاطر هیونگ آوردمش.»

بدون جواب کلید رو از دستش گرفت و در رو محکم کوبید

-«عوضی بخاطر همین کار هایی که میکنی دلم نمیخواد بخاطرت عذاب وجدان بگیرم.»

لگد محکمی به در زد و از اونجا دور شد.

.

دو دل بود نمی دونست اگه در رو باز کنه قراره با چی رو به رو شه
یاد وقت هایی افتاد که چقدر در مورد این اتاق کنجکاو بود و جین اجازه ی وارد شدن رو بهش نمیداد.

به آرومی کلید رو چرخوند و در رو باز کرد
اتاق با نور کم جونی از غروب خورشید روشن شده بود و به غیر از پارچه ی سفید رنگی که چیزی رو پوشانده بود وسیله ی دیگه ای داخل اتاق نبود.

با تردید به جلو حرکت کرد و پارچه رو کنار کشید
صدای افتادن چیزی همراه پارچه توجهش رو به جلوی پاهاش جلب کرد

یه پاکت
خم شد و پاکت رو برداشت.
نگاهش به تابلوی رو به روش افتاد که تا لحظاتی قبل زیر پارچه مخفی شده بود

تصویر داخل تابلو پسر بچه ای بود که شباهت عجیبی به جیمین هشت ساله داشت، در حالی که روی پله های جلوی خونه نشسته بود و با لبخند به بادکنک آبی رنگ رها شده از دستش نگاه میکرد
تصویر از نگاه شخصی از پشت پنجره که بهش نگاه میکرد نقاشی شده بود.

Mr.SunflowerWhere stories live. Discover now