.
-«هیونگ آرومتر»...
-«هیونگ یکم صبر کن محکمتر شه بعد هلش بده»
جین ایستاد و نفسش رو محکم بیرون داد
بعد از ظهر سردی بود و ابر ها به آسمون برگشته بودن و انگار قرار بود دوباره برف سنگینی بباره
جین میخواست هر چه سریع تر آدم برفی رو تموم کنه و جیمین تو این مدت یک ریز داشت حرف میزد
تقریبا نیم ساعتی میشد درگیر درست کردن سر آدم برفی بودن و جیمین با توصیه های پشت سر همش روند کار رو کند تر کرده بود.جین که خستگی بهش غلبه کرده بود روی برف ها نشست
+«مثل اینکه خودت بهتر بلدی پس تنهایی انجامش بده.»
بعد از گفتن حرفش سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند
چند گنجشک کمی دورتر داشتن سر چیزی با هم دعوا میکردن
البته جین از صدای جیک جیک بلندشون حدس زد که دارن دعوا میکنن
درست مثل خودش و جیمین.-«داری شوخی میکنی؟»
جیمین که اصلا انتظار همچین حرکتی رو نداشت با تعجب بهش خیره شد
جین جوابی نداد و نگاهش رو از گنجشک ها نگرفت
دقایقی گذشت اما بازم جین بی توجه به اون خیره به همون جای قبل بود.
جیمین دست هاش رو مشت کرده بود و نفسش
به سختی از بین شال کلفتی که دور دهنش پیچیده بود خارج میشد
گونه هاش سرخی بیشتری به خودش گرفت.
با قدم های محکم به طرف آدم برفیه ناتمامشون حرکت کرد و با لگد به جانش افتاد.
چیزی از آدم برفی باقی نمونده بود
به غیر از دو تکه چوب که حکم دست هاش رو داشتن
و چند سنگ ریز و درشت که به عنوان دکمه های فرضی کتش روی تنش قرار گرفته بودن
هویجی که قرار بود وظیفه ی دماغش رو بر عهده بگیره رو برداشت و به دورترین نقطه پرتاپ کرد.هنوز عصبانی بود و قدم هاش رو به محکمی چند دقیقه قبل بر می داشت
دورتر از جین روی برف نشست و کمی برف گلوله کرد و به طرف گنجشک ها پرتاب کرد
بهشون نخورد اما با فاصله ی کمی از اون ها روی زمین فرود اومد و فراریشون داد.جین تو سکوت حرکات جیمین رو دنبال میکرد
سعی کرد جلوی خنده ش رو بگیره اما زیاد موفق نبود چون توجه جیمین بهش جلب شد.
با دیدن صورت جین که از سرما و خنده قرمز شده بود عصبانیتش این دفعه مثل آتشفشان فوران کرد و به طرفش پرید.
جین که غافلگیر شده بود به پشت روی برف ها افتاد
تنها چیزی که میتونست ببینه آسمون نیمه ابری و صورت خشمگین جیمین بود که روی شکمش نشسته-«پشیمونت میکنم هیونگ.»
خنده ش بیشتر شد و جیمین هر بار با خندیدن روی شکمش بالا و پایین میشد.
شروع کرد به ریختن برف روی جین
به کارش ادامه داد تا کامل صورت و بالا تنه ش زیر برف دفن شد
بالای سرش ایستاد و کمی منتظر موند تا از زیر برف بیرون بیاد
اما حرکتی ندید
ترسید نکنه هیونگش یخ بزنه؟
زانو زد و شروع کرد به کنار زدن برف ها
کم کم صورت یخ بسته ی جین پیدا شد
دندون هاش از سرما بهم میخوردن
به سختی لای یکی از چشم هاش رو باز کرد
جیمین با ناراحتی و ترسی آمیخته به پشیمونی بهش خیره شده بود-«هیونگ.....معذرت میخوام.»
اشک هاش پشت سر هم پایین می اومدن و نوک بینیش قرمزتر شده بود
جین دست های یخ زده اش رو به طرف صورتش برد و اشکش رو پاک کرد+«سر....د....مه.»
به سختی تونست حرفش رو بزنه جیمین به خودش اومد و دستپاچه شد و سریع زیر بغل جین رو گرفت و بلندش کرد.
.
جین با دو پتوی کلفت که دور خودش پیچیده بود وسط مبل نشسته و داشت میلرزید
جیمین داخل اشپزخانه سخت مشغول بود و هر چیزی که به نظرش مفید و قابل خوردن بود رو داشت گرم میکرد و داخل لیوان می ریخت.
میخواست قبل از اینکه جین مریض شه براش سوپ بپزه و کار بدش رو جبران کنه
اما آخرین باری که سوپ پخته بود کی بود؟هیچ وقت.
بلد نبود و نمی دونست باید چیکار کنه
گوشیش رو برداشت و دنبال یه دستور پخت سریع و آسان گشت
در این بینی که داشت سوپ رو آماده میکرد انواع مایعات گرم رو به خورد جین داده بود و جین تا خرخره پر از مایعات بود.سوپش زمین تا آسمان با عکس داخل گوشی فرق داشت درست مثل عکس روی جلد بستنی و چیزی که داخلش بود.
مطمئن نبود سوپ قابل خوردنه یا نه اما دلش رو به دریا زد و نصفش رو داخل کاسه ریخت و برای زیبایی بیشتر کمی سبزی کنارش گذاشت.
به آرومی قدم بر می داشت تا سوپ داخل سینی نریزه و ظاهرش از اینی که هست بدتر نشه
سینی رو روی میز گذاشت
جین که نشسته خوابش برده بود رو بیدار کرد
نگاهش خمار بود و کمی گیج بنظر می اومد انگار تب داشت
کاسه رو به طرف جین گرفت
جین آب بینیش رو بالا کشید و با صدای گرفته ای گفت:+«خودت درست کردی؟»
جیمین مثل دختری که برای اولین بار تعریف دوست پسرش رو در مورد دستپختش میشنوه کمی سرخ شد و با خجالت سرش رو تکان داد
جین بیحال قاشق رو برداشت و داخل کاسه گردوند
سوپ مخلوطی از انواع موادی بود که داخل کابینت و یخچالش پیدا میشد
با تردید قاشقش رو بالا آورد و جلوی صورتش گرفت
وقتی نگاه منتظر جیمین رو دید قاشق رو وارد دهانش کرد-«هیونگ مزه ش خیلی بده؟»
چه مزه ای می داد؟
چه کلمه ای رو میتونست برای تعریفش به کار ببره؟
به سختی قورتش داد و سعی کرد لبخند بزنه+«عالیه»
وقتی لبخند و خوشحالی جیمین رو دید قاشق دوم رو برداشت
سوم
چهارم
و... تا آخر
اشک از چشم هاش جاری بود
درست مثل وقت هایی که با دیدن فیلم احساساتی میشد و گریه میکرد
اما این دفعه اشک هاش بخاطر احساساتی شدنش نبود
این دفعه بخاطر دیدن کاسه ی خالی از معجون مرگی بود که جیمین به عنوان سوپ جلوش گذاشته بود و اون بخاطر دیدن لبخندش مرگ رو ذره ذره مزه کرده بود-«هیونگ اگه میدونستم خوشت میاد بیشتر برات می آوردم.»
-«هیونگ حالت خوبه؟؟؟»
با ترس به طرف جینی که رنگ صورتش به کبودی می زد رفت.
آخرین چیزی که جین دید صورت نگران جیمین بود و لب هایی که تکون میخورد
و تاریکی.-----
یه چیز دیگه تا یادم نرفته
ممنونم از همتون^^🌻
ESTÁS LEYENDO
Mr.Sunflower
Fanfic⊱Mr.Sunflower࿐ •کاپل: جینمین°تهجین •شخصیت های اصلی: جین~جیمین~تهیونگ •شخصیت های فرعی:جونگ کوک°یونگی°هوسوک°نامجون •اپ:نامشخص [ نوشته بود آدما به کسی که دوستش دارن دروغ نمیگن بعد خوندنش تو به ذهنم اومدی دروغ هایی که بهم گفتی و منی که میدونستم داری...