part 5🌸

4K 515 74
                                    

همونطور که با نگاهش ماشین رو بدرقه میکرد دستش رو زیرِ چونه ش گذاشت و  ابروش رو بالا فرستاد.
_آهنی نیستی کیم تهیونگ ، آدمای آهنی از بارون فرارین، چون کاری میکنه" زنگ" بزنن.
_جونگکوک میشنوی چی میگم؟
جونگوک رد نگاهشو از جاده  ی خیس گرفت و از احساس غریبی که غرقش شده بود دست برداشت و لبخندی به اجبار روی لباش نشوند.
_نه متاسفم متوجه نشدم
جیمین از پشت هوسوک خم شد تا جونگ کوک رو واضح تر ببینه .
_حواست کجاست ؟!یعنی سه ساعته دارم با خودم حرف میزنم ؟

کوکی خندید و در جوابِ چشم هایی که از پسِ پرده های متعجبِ نگاهشون بهش خیره بودن گفت
_حواسم؟ حواسم یجایی اون بیرون زیر بارون گیر کرده بود و منم تلاشی نکردم ک نجاتش بدم.
.
.
.

پاش رو روی ترمز گذاشت و به درِ آهنی خونه ی جونگکوک که رنگ از سر و روش رفته بود و به زور میشد فهمید که
زمانی رنگش سفید بوده،  نگاه کرد.
_مطمئنی که نمیخوای شام رو همراه ما باشی؟!
جونگکوک دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و روی صورت جیمین دقیق شد...!
_مرسی هیونگ ، امشب از اون شباییه که دوسدارم شامو با خودم بخورم و یکم خلوت کنم وگرنه ابداً پیشنهادت رو رد نمیکردم...
جیمین به ارومی با قیافه ای پر از سوال و کمی نگرانی شونه بالا انداخت و تو صندلیش فرو رفت
_پس اصرار نمیکنم خیلی مراقب خودت باش، شب بخیر
_تو هم همینطور هیونگ، شب خوبی داشته باشی
دستگیره در رو کشید و در باز شده رو به طرفِ بیرون هل داد ، پاش رو روی زمین گذاشت و نفسِ عمیقی کشید که ته مایه های بوی بارون مشامش رو نوازش کرد . لبخندی زد و در جوابِ تک بوقِ کوتاهی دست تکون داد و جیمین پاش رو روی پدال گاز فشار داد و تن ماشینش رو روی آسفالت ترک  خورده ی خیابون کشید و جونگکوک با نگاه کردن به ردِ حضورِ ماشینش که الان روی شبنم بارون جاخوش کرده بود ، بدرقه ش کرد .

دستاش رو توی جیبش فرو کرد و ریه هاش رو با نفسِ عمیقی از هوای تنهایی پر کرد، هوای سردِ پاییز پشتِ پلک های بلندش رو مهمونِ بخار گرمِ نفسهاش کرده بود و ذره ذره تو خودش حل میکرد.
_چندروزه خیلی بد میباری رفیق، انگار تو هم مثل من دلت پره ها دیدی بهت گفتم برگرد؟!
دیدی گفتم ته این جاده ای ک داری توش قدم میزنی قشنگ نیست؟!
الان میتونی بباری، بی بهانه ، بدونِ اینکه بغض گلوت رو سنگین کنه و راه نفس کشیدنتو بند بیاره که حتی نتونی برای روزهای دلگیرت بباری.

ریشه ی رعد و برق تو تنِ اسمون جون گرفت و فریاد کشید .
با ارامش سمتِ در خونش راه افتاد  و زیر لب زمزمه کرد
«میدونم ، حتی فکر کردن بهشم سخته»
کلیدش رو تو قفلِ درِ بزرگ ساختمون چرخوند و بازش کرد ؛ صدای جیر جیرِ بلندش توی راهروی  تاریک ورودی پخش شد .درو پشت سرش بست و چراغ راهرو رو روشن کرد، هنوز پاش به اولین پله نرسیده بود که دوباره  صدای داد و بیداد واحدِ روبروییش از طبقه ی اول بلند شد.  با تاسف سری تکون داد و از پله ها بالا رفت.
"بفهم دوست ندارم ازت متنفرم، متنفر "
صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار و صدای شکستنِ غرورِ زنانگی ش زیر دستِ مرد بلند شد،  شنیدنِ این شکستن ها بعد چند سال هنوز هم برای جونگکوک عادی نشده بود...
"اگه دوستم نداشتی چرا زندگیم رو به گند کشیدی؟!"
درِ واحدش رو باز کرد و تنش رو از خستگیِ روز تو پیشخوانِ خونه ولو کرد و در رو به روی احساس له شده ی یه مرد بست... باندانای روی موهاش رو باز کرد و همراه دستبند و ساعتش روی میز گذاشت و سمت پنجره ی اتاقش حرکت کرد.  طبق عادت همیشگی سرش رو از پنجره بیرون برد و نگاه اجمالی به بیرون انداخت .
_آبی کوچولو ؟!
و آبی رو تو لونه  ی کوچیکش که خودش براش ساخته بود پیدا کرد.
_آبی جون امشب دیگه نمیخواد میزبانیِ قطره های بارونو بکنی، عوضش بیا چند شب مهمونِ من و خستگی هام باش... این روزا آسمون دلش گرفته حواسش نیست خونه ی تو سقف نداره...
با دقت لونه ی آبی رو برداشت  و روی میز گذاشت؛آبی شروع کرد به خوندن.انگار داشت با اشتیاق از جونگکوک تشکر میکرد... همونطور که صدای خوندن آبی حوالی گوشاشو پر کرده بود پنجره رو بست و روی تخت نشست.

Hidden Dream | VkookWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu