Part 1
با چشماش توی سالن سفید رنگ ، و پر رفت و آمد بیمارستان ، دنبال سر پرستار می گشت . سه طبقه رو بدون اسانسور بی وقفه بالا دویده بود. قلبش محکم تر از همیشه می تپید... یه جایی بین امید و نا امیدی دست و پا میزد.....
انقدری دست پاچه شده بود که همه ی کلمه هایی که آماده کرده ،از خاطرش فراموش شده بودند. با انگشتاش موهاشو به چنگ کشید ....
با دیدن مردی که رو پوش سفید تنش بود و با خانم پرستاری عربی حرف میزد، فوری جلو دوید.
از پرسیدن این سوال وحشت داشت، ولی مجبور به پرسیدن بود. سالن انقدری شلوغ نبود که اون دو نفر متوجه حضور چانیول با اون حال پریشون نشن.
هر دو با تعجب به فرد رو به روشون با اون چهره ی خاص شرقیش خیره شدند. چانیول در حالی که وحشت داشت قدم بعدی رو برداره و زبونش برای پرسیدن این سوال طفره میرفت، با کم جون ترین حالت ممکن پرسید:
+I am Colonel Park of the Interpol police
کلونل) پارک هستم از پلیس بین الملل)
+They informed me of one of the victims in the case that brought their responsibility here.
(به من خبر دادند یکی از قربانی های پرونده ای که من مسئولشم رو آوردند اینجا!)
+Can i ask you somehow?
(میتونم بپرسم اون کجاست؟)
بعد منتظر به دهان هر دو نفر خیره شد. پرستار خانم تکیه شو از لبه ی اتاقک سرپرستاری گرفت . چیزی به زبان عربی به همکارش گفت و با تایید گرفتن ازش، یه قدم جلو اومد و با حالت متاسفی ، دست و پا شکسته جواب داد.
+Yes lucky.. Unfortunately, twenty minutes ago, he died ... To get to the refrigerator, follow the black line by the corridor.
(بله،خوشبختم....اون اصلا وضعیت خوبی نداشت. متاسفانه بیست دقیقه قبل، از دنیا رفت.... برای رسیدن به سردخانه خط سیاه کنار راهرو را دنبال کنید.)
چانیول انگار دیگه هیچی نمی شنید. سه ماه تمام کل این کشور لعنتی رو زیر و رو کرده بود تا پیداش کنه.....حالا که کسی رو هم نژاد خودشون پیدا کرده بود که ممکن بود گمشده اش باشه،.... بیست دقیقه دیر رسیده بود...
دستشو به دیوار گرفت چون نمی تونست تعادلشو حفظ کنه . خانم پرستاری که داشت باش حرف میزد با هول جلو اومد و گفت:
++are you OK?
(حالتون خوبه؟)
چانیول فقط سرشو تکون داد و نگاهشو به شش تا خط کنار راهرو دوخت. به اون خط مشکی بلند که تا انتهای سالن طبقه ی زیرین ادامه داشت...
اگه اون کسی که قراره الان توی سردخونه ببیندش کیونگسو باشه چی؟ اصلا نمیتونست به ادامه ی این جمله فکر کنه، که باید بقیه ی زندگیشو چطوری بگذرونه؟؟؟ سلانه سلانه و بی جون راهرو رو طی کرد و از دید پرستار و همراهش خارج شد...
پله های سرازیر به طبقه ی پایین، انگار مَکِش داشتن....به طرف سیاهی می کشیدنش.... انگار فرشته ی مرگ براش آغوش گشوده بود و منتظر رو کردن برگ برنده اش بود....
نمیدونست چه قدر طول کشید تا به درب بزرگ ابی رنگ برسه.
جایی که خط سیاه رنگ راهرو به نوشته ی نفرت انگیزی ختم میشد...«سرد خانه»
دستشو روی قلبش گذاشت که از تپش وحشتناکش ،روبه انهدام بود....چشماش سیاهی میرفت ولی بازم بی توجه به تابلوی «ورود افراد متفرقه ممنوع» درو باز کرد و داخل شد.سالن تاریک منتهی به اتاقکها، سرد بود .همه جا بوی مرگ میداد.... به قطع اینجا برای چانیول اخر دنیا بود...
مردی که لباس ابی تیره به تن داشت و ماسک زده بود ، جلو اومد و با دیدن چانیول اخم کرد و به انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:
++حق ندارید وارد این مکان بشید.
و چانیول بی توجه فقط کارت بازرسی پلیس اینتر پل رو سینه اش بهش نشون داد.
مرد با دست به طرف یکی از هشت راهروی منتهی به اتاقکها راهنماییش کرد ...
قدم های چانیول خشک شده بودند و جرات مواجهه با این حقیقت تلخو ازش گرفته بودند. با قرار گرفتن دست کسی روی شونه اش نگاه یخ کرده و در مونده اشو به فرد پشت سرش دوخت که چشماش از فرط گریه پف کرده بود.
شیومین با دیدن نگاه پر خواهش و ترسیده ی چانیول برای بار هزارم بغضش ترکید و خودشو تو بغل چانیول پرت کرد .
بلند بلند هق می زد .
و چانیول بهت زده، هیچ وقت فکر نمیکرد این کابوس زمانی حقیقی بشه.
شونه های شیومینو گرفت و از بغلش بیرون کشید و فریاد زد:
++چرا گریه میکنی؟
در حالی که محکم تکونش میداد فریاد میزد ونمیخواست باور کنه شیومین زودتر از خودش فرد توی سرد خونه رو دیده و حال پریشونش از اونجا نشأت میگیره.
شیومین در حالی که سرشو پایین انداخته بود و بریده بریده نفس میکشید.... آروم گفت:
__متاسفم هیونگ.
در برابر این حرف، دستای بی جون شده ی چانیول از بازوهای شیومین رها شد..... چند لحظه طول کشید تا توی ذهن پریشونش این حرفو تحلیل کنه.... ولی نهایتا مشت محکم و پر خشمش، فرد روبه روشو هدف گرفت.
++نه امکان نداره ...امکان ندارهههه .... من باور نمیکنم....از کجا مطمئنی خودشه ... نه من تا خودم نبینمش باورم نمیشه.نمی خوام که باورم بشه...
با اخرین توانش ،شیومینو هول داد و به طرف راهرو هجوم برد... شیومین اما تلو تلو خوران ، آستین لباسشو محکم چسبید ودر حالی که از تک تک کلماتی که به زبون میاورد عذاب میکشید گفت:
__چانیول .....خواهش میکنم نرو.... من دیدمش .... داغون شده تمام تنش پر از زخمه .... زخمای قدیمی....مال سه ماه پیش... جای گلوله.... مال حمله ای که تو امریکا بهش شد..... حتی .....حتی ...... جای چاقو رو بازوش...احتمالا برای در اوردن دریاب. چانیول من اونو میشناسم..... صورتش... سوخته بود... چیزی ازش پیدا نیست ...... اجازه نمیدم نگاهش کنی.....اجازه نمیدم خاطراتی که باهم دارید، مثل خاطرات توی ذهن من، به گندکشیده بشه....
چانیول میلرزید... به خاطر نداشت تو کل عمرش لحظه ای اینقدر مستأصل و از دنیا سیر شده باشه.... با شنیدن حرفای شیومین کنار دیوار سُر خورد. خوب میدونست این بیست دقیقه تاخیر،بزرگترین حسرت زندگیش میشه. بزرگترین حسرتی که قراره هر روز ذره ذره وجودشو به نیش بکشه....
در حالی که با مشت کردن دستش و کوبیدنش به سینه اش سعی داشت درد خفقان آور قلبشو آروم کنه ..... با کمال نا باوری فهمید که حتی یه قدم هم نمیتونه به اون اتاق نفرین شده نزدیک بشه. بی اختیار فقط رایحه ی خون رو حس میکرد..... درست همون بویی که توی اتاق لعنت شده ی عمارت پیچیده بود.....با چکیدن اولین قطره ی اشک روی گونه اش، زانوهاش، و بعد از اون پیشونیش زمینو لمس کرد و در حالی که حس میکرد هیکلش بیش از اندازه سنگین شده، از حال رفت...
سه ماه بعد
زانو هاشو توی بغلش جمع کرده و کنار در منتهی به تراس نشست. سه ماه از اون روز نحس گذشته بود. سه ماهی که پر بود از تلخی...دلتنگی....مرور خاطرات و رایحه ی خون...
عطری که هیچ جوره دست از سر چانیول بر نمیداشت....تو خواب و بیداری مدام اون لکه بزرگ خون توی اون اتاق لعنتی و بوی منفعل کننده اش تو خاطرش بود....
سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و به گلدون نه چندان کوچیک رو به روش خیره شد...
کار همیشه اش شده بود ... بی اراده اینجا کشیده میشد .... دقیقا تو همین ساعت .... ۱۲شب.
شش ماه گذشته بود و چانیول سه ماه اولو با نگرانی و امید توی کشور دبی با همه ی احتمالات بد جنگید ، و سه ماه اخر مثل یه مرده تو کشور خودش زندگی کرده بود.
هیچوقت اون روز بارونی رو از یاد نمیبرد.... روزی که مراسم کوچیکی با حضور چندتا از فرماندهان، برای خاکسپاری کیونگسو برگذار شد .... مراسمی که هیچ رسمیتی نداشت چون هیچ کسی از اعضای خانواده اش اونجا حضور نداشتن... خانواده ای که چانیول به خاطر از بین رفتنشون ،بی نهایت شرمنده بود....
اون روز حتی آسمون هم پا به پای چانیول اشک ریخت...
همه چیز انگار براش تیره شده بود...به تیرگی لباس های مشکی تنش...به تیرگی ابرهای توی آسمون..
ولی کیونگسو که رنگ مشکی رو دوست داشت..... پس چرا دنیاشون به سیاهی ختم شد؟.
از یاداوری این لحظات، بی اراده کلمات از دهنش بیرون ریخت.... رو به گلدون بزرگ و نهال سیب داخلش،انگار که داشت با خود کیونگسوحرف میزد.... تنها کاری بود که آرومش میکرد.
++درد داره نبودنتا....... میدونی چی دارم میکشم؟ فکر کنم میدونی.....چون هر شب برات میگم..... مگه قرار نبود صدام بزنی؟....بهت که گفتم میشنوم صدای دلتو...... قرار نبود ساعت دوازده ناپدید بشی و دیگه نشه پیدات کرد..... تقلب کردی، قرار نبود بری....رفتی، ولی خاطره هات جامونده و من از تکرارشون دوباره به برگشتنت امیدوار میشم...
دستشو روی قلبش گذاشت:
++ببین قلبم پر از سکوته.... انگار اصلا نمی تپه.........چه بلایی سرم آوردی که بدون تو نمیتونم زندگی کنم..... این چند ماهی که پیشت بودم چیکار کردی باهام که الان تنهایی داره خفه ام میکنه؟؟؟ بدون چشمای تو......ببین چه سرده این تابستون تنهایی .....دلم برای چشمات تنگ شده که یکم اخم کنه برام...حسود شدم کیونگسو.... به فرشته هایی که الان ممکنه دورت بچرخن حسودی میکنم... برای اونا هم بوی سیب میدی؟؟ یا مثل یادگاری که برام گذاشتی، بوی سیبم اونجا ٬رایحه ی خون داره؟؟؟
نفس عمیقی کشید تا بغضشو قورت بده... سرشو رو زانوهاش گذاشتو همونجا دراز کشید تا آروم بخوابه...شاید که سیندرلا لجبازشو لحظه ای تو رویاهاش ببینه...
.....
..............
..........................
چانیول با بی روحترین حالت ممکن از ماشین پیاده شد... بازم یه پرونده ی جدید ...بازم یه قتل .... اینبار زنی که برای دفاع از خودش همسرشو که تبعه ی کشور ایتالیا بودو با چاقو کشته بود...
همه جا پر از ادمای پزشکی قانونی بود ،که بد جوری اعصاب چانیولو برای مرور روزای پشت سر گذاشته اش ،تحریک میکردند..
بااین که فرمانده ووک ازش خواسته بود وارد پرنده های قتل نشه ولی این بار به خاطر خارجی بودن مقتول، حضور پلیس اینترپل الزامی بود...
پس نهایت سعیشو میکرد که به دور از عصیانگری های روحش فقط سریع کارشو انجام بده و برگرده اداره!
تصمیم داشت امروز سری هم به سوهو بزنه دوماهی میشد که سراغش نرفته بود...البته فرقی هم نمیکرد ،چون مثل تمام روزای بعد از کریس ، تمام بیداریشو ،مات دیوار روبه روش بود.... این که خونه باشه یا اون استراحتگاه لعنت شده براش فرقی نمیکرد، چه برسه به اینکه اشنایی بهش سر بزنه...
تعجبی هم نداشت چون با خودش فکر میکرد اگه اونم مرگ کیونگسو رو با چشماش دیده بود حالی بهتر از سوهو نداشت. هر چند وضعیت الانشم با یه دیوونه یا یه مرده ی متحرک تفاوتی نمیکرد...
دست توی جیب جلیقه ی یونیفرمش کرد تا ماسک سفید رنگشو به بینیش بزنه...خوب میدونست رفتن به صحنه ی قتل یعنی رایحه ی نفرت انگیز خون....
یعنی تکرار کابوسهای شبانه اش ،یعنی حسرت بیست دقیقه تاخیر!
با پیدا نکردن ماسکش کلافه اطرافو نگاه کرد .چاره ای نبود قدمای آهسته شو به طرف خونه ی شلوغ پلوغ مقتول هدایت کرد.
هر قدمی که داخل میشد ، اخماش بیشتر جمع میشد ...
قتل داخل اتاق خواب اتفاق افتاده بود ولی چند قدم مونده به درب اتاق خواب چانیول با حس بوی خون پیچیده تو فضا، با تهوع شدید به طرف دستشویی هجوم برد ...
........…
............................
چانیول تماسشو با سهون تمام کرد و گوشیشو روی میز گذاشت. سهون بعد از گذشت یک ماه از بازگشتش به کره ، دوباره به دانشگاه برگشته بود و قصد داشت درسشو تمام کنه،از طرفی بکهیون روز به روز افسرده تر میشد و این باعث نگرانی سهون بود.
با نگاه سرسری به دورتا دور اتاقش، چشماش دوباره روی صفحه ی لپ تاپش قفل شد..
نمیدونست چرا، ولی امشب داشت اتفاقات شش ماه گذشته رو مو به مو، از نو مطالعه میکرد، بلکه بتونه ردی یا سرنخی از ساندرا یا استلا پیدا کنه... و هر بار یاداوری اون روزهای نحس، حس انتقامو تو وجودش پر رنگتر میدید.
هنوز نمیدونست ساندرا توسط چه کسی،یا حتی چطوری از توی فرودگاه دزدیده شد، فقط مطمئن بود بی ارتباط به استلا نمیتونست باشه. اعترافات پدرش هم افکار چانیول رو تایید میکرد.
با این که چانیول حاضر نشد حتی یه بار به ملاقاتش بره، ولی تمام اظهاراتش روکامل و دقیق خونده بود. هنوز باور نمیکرد پدرش ازوجودش به عنوان نفوذی توی باند باخبر بوده و حتی میخواسته با دستای چانیول خودشو نابود کنه، هنوز باور نمیکرد پدرش از خیلی از کارای هارلین و استلا ، مثل پرورش نوزادا، بی خبر بوده، ولی باور داشت این واقعیات، چیزی رو تغییر نمیده!
چانیول همچنان از پدرش و اون زن مارصفت احساس تنفر میکرد و از این که همین زن همراه پدرش، خانواده ی کیونگسو رو از بین بردن احساس خجالت داشت... هر چند دیگه کیونگسویی وجود نداشت....... تنها دلیل چانیول برای زندگی ،گرفتن انتقام همه چیز از تنها بازمانده ی اون زن...... ینی استلا بود....
نه نه نه.... یه هدف مهمتر هم داشت!
چانیول بیشتر از هزار دفعه ،اون شبی روکه با کیونگسو توی بار گذرونده بودنو مرور کرد. چانیول هیچ وقت ندید کیونگسو اون بطری رو همون لحظه از محتویات دهنش پر کرده باشه، ولی دید بود که بعد از بلند شدنش از روی تخت،کیونگسو حرف زده بود...
این معنی بزرگی داشت...به معنی قورت دادن محتویات دهنش! یه فداکاری بود یا هر چیز دیگه ای بود ،نمیدونست!فقط خودشو بابت دیر متوجه شدنش سرزنش میکرد. وفتی فکر میکرد کبونگسو با هر بار دیدن استلا چه حالی بهش دست میداده دیوونه اش میکرد و تنها چاره اش توی این لحظه ها ،پناه اوردن با درختچه ی سیبش بود...
این یه فداکاری بزرگ بود و چانیول میدونست که اون بچه از خون کیونگسوعه ، و الان تنها امیدش شده برای زندگی....تبدیل شده به تنها دلیلی که باعث میشه چانیول نخواد با کشتن خودش به معشوقش برسه ...
اون با تمام وجودش اون بچه رو میخواست... نمی تونست بزاره تنها یادگاری این عشق از دست بره...
طبق حساب و کتابای دقیقش اگر دارا زنده باشه، الان دقیقا هفت ماهه است.
ازجاش بلند شد دستاشو توی موهاش فرو برد وتوی اتاقش قدم رو میرفت...
استلا خیلی باهوشتر از چیزی بود که همیشه نشون میداد. اون عمارت لعنتی ،درست از همون اتاقی که اخرین بار کیونگسو رو اونجا بردند،یه راه مخفی به بیرون عمارت داشت و اون روز استلا با استفاده از اون راه مخفی، کیونگسو رو دزدیه بود.
استشمام گاز بیهوشی توی فضای اتاق هم ثابت میکرد ،به احتمال نود درصد کیونگسو کاملا بیهوش بوده... پس استلا نمیتونست تنهایی اونو برده باشه.... با کمی مرور پرونده یادش به تهمین افتاد .....تنها کسی که جز استلا دستگیر نشد،اون بود.!!!
و اما خون روی زمین .....
چانیول حس سرگیجه داشت.تمام حس خفقانی که قلبشو فشرده بود، باز داشت تکرار میشد.... بغض کرده بود ..... چانیولِ محکم و اخمو و با اراده ی ستاد ،که همه از یه اخمش حساب میبردند ،الان از تصور این که ، استلا با چاقوی جیبیش بازوی کیونگسوشو شکافته تا ردیابو در بیاره ،بغض کرده بود...
این که چطور متوجه وجود ردیاب شده بودند کار ساده ای بود،رد یاب کیونگسو روی مانیتور اتاق به اصطلاح جراحی نویز می انداخت...
چانیول بیشتر از این توان مرور خاطراتو نداشت....
دستی به گلوش کشید....دلش حرف زدن با نهال سیبشو میخواست....در واقع دلش خیلی چیزا میخواست ... صدای کیونگسوشو، عطر نفساشو،خنده های سرخوششو، حتی اخما و لجبازیاشو....
بغض پیچیده شده ی توی گلوشو به زحمت قورت داد و به گلدون مزین به نهال سیبش پناه برد...

KAMU SEDANG MEMBACA
2_Blood Scent
Fiksi Penggemarبه نام خدایی که چشماشو آفرید... 🍀 شاعر شعر منه بی حوصله .. تنگ نشد باز برایم دلت؟ حال و هوایت چطور است هااا..؟ رفتی و هر ثانیه ام هفت سال .. بعد تو هر روز قسم خورده ام .. هر که، که پرسید چطوری؟ بگم مرده ام .. گردش فصل مرا پیرم کرد من جوانم ولی پیرم...