1

8.9K 1.6K 499
                                    

* به نقطه چین ها و ویرگول ها توجه کنید تا لحن حرف زدنشون رو بهتر تصور کنید

------------------------------------

کتابش رو بست و اون رو روی سینه اش گذاشت. پلک هاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید، بوی چمن توی بینیش پیچید و باعث شد لبخند کمرنگی بزنه. از دورتر صدای سرخوشش رو میشنید که داره صحبت میکنه. لبخندش پررنگ تر شد و چشم هاش رو محکم تر بست. میخواست صداش رو بهتر بشنوه، اون داشت درمورد اینکه یه موش رو به خونه برده و مامانش کلی باهاش دعوا کرده صحبت میکرد. آروم خندید، حتی غر زدنش رو هم دوست داشت. باد آرومی که اومد باعث شد شاخه های بالای سرش تکون بخورن و نور خورشید تو چشمش بیفته. اخمی کرد و بلند شد، شاید اگه میرفت توی کلاس جز تصور کردن لب های آویزونش وقتی مامانش داشته دعواش میکرده چیز قشنگ تری رو میدید.

به محض اینکه وارد کلاس شد سلام بلندی کرد که بین همهمه و خنده همکلاسی هاش گم شد، کیونگ سو در حالی که عینکش رو از توی جعبه اش درمیاورد گفت: تا حالا شده یه موش زخمی رو ببری خونه برای اینکه مداواش کنی؟

و عینکش رو به چشم زد. کیونگ سو مستقیم بهش نگاه میکرد پس یعنی مخاطبش بود: موش زخمی؟

- اره... مثلا معلوم نیست چجوری اما از تله فرار کرده

دماغش رو چین داد و با اشاره اش کنار ابروش رو خاروند: موش... یعنی خب­ اگه زخمی شده یعنی داره یه جایی که نباید یه چیزی که نباید رو میجویده... پس! نه؟؟

کیونگ دستش رو به شونه اش زد و با پوزخند سمت چانیول برگشت. چانیول داشت با چشمای منتظر بهش نگاه میکرد و به محض شنیدن جوابش اخماش توی هم فرو رفت و بعد اسکناسی رو به طرف کیونگ سو گرفت.

قلبش دو تا ضربان رو از جا انداخت، چانیول سر جواب اون شرط بسته بود؟ چون فکرمیکرد اون ممکنه موشای زخمی رو دوا درمون کنه؟ این فکر باعث شد لبخند گرمی روی لب هاش بدوه اما با یاد اوری جوابی که داده بود، لبخندش مثل الکل پرید.

گوشه لبش رو به زور کش آورد و پوف بی حوصله ای کشید، " به هرحال تو چند ثانیه نگاهش رو روی خودت داشتی" با این حرف به خودش دلداری داد و کتابش رو روی میز گذاشت.

کتابش رو روی پیشخوان گذاشت: خانم هان... این تموم شد، من یه جدیدشو میخوام

- دوستش داشتی؟

چشم هاش برق زد و لبخند دوباره روی لب هاش دوید: باعث شد صبح قشنگی رو شروع کنم، هرچند خرابش کردم اما مهم نیست اون عالی بود

خانم هان عینکش رو عقب داد و با محبت بهش نگاه کرد و بعد کتاب افسانه های یونان رو روی پیشخوان گذاشت: بهم گفتن فقط ساعت اخر میتونم بهت کتاب بدم، نباید وسط کلاس داستان بخونی آقای جوان... تو پشیمونم نمیکنی مگه نه؟

MyosotisWhere stories live. Discover now