3

4.3K 1.3K 454
                                    

عیدتون مبارک💚
امیدوارم سال جدید پر از امید و روشنایی باشه براتون، چیزایی که برای ادامه دادن بهشون نیاز داریم
************************************

خب... بعد از اون روز که تصمیم گرفته بود دیگه توی سلف ناهار نخوره، دیگه توی سلف ناهار نخورده بود و حتی پاش رو داخل اون محیط نذاشته بود. هرروز سهون غذای هردوشون رو میگرفت و میبرد توی تریا و اونجا باهم ناهار میخوردن اما این بار یکم دیرکرده بود و مسخره بود اما بکهیون شدیدا نگران بود و وقتی سهون با لباس کثیف و یه سینی وارد تریا شد فهمید درسته مسخره بوده اما بی دلیل نبوده

- سهونا... چی شدی؟

- اه.. هیچی، خوردم زمین و فقط تونستم یکی از غذاها رو نجات بدم...

.

.

.

.

- شبیه سال اخریای قلدر رفتار میکنی

- اون یه اتفاق بود

جونگین به صندلیش تکیه داد و با نیشخند نگاهش کرد: داری بهش سخت میگیری سو، خودت تا حالا نشده اتفاقی برای یه کسی که یه متر اون طرف تر داره راه میره پشت پا بگیری؟

چانیول لب هاش رو جلو داد و با کلافگی گفت: خیلی خب... خیلی خب... عمدی بود، ولی واقعا نمیدونم چرا اون کارو کردم؟

- نمیدونی چرا براش پشت پا گرفتی؟

- ازش خوشم نمیاد

- در واقع ازش بدت میاد... این یه لول بالا تره

چانیول به جونگین چپ چپ نگاه کرد و جونگین در حالی که سعی داشت با چنگالش اخرین تکه های سالاد رو برداره زیرلب گفت: ترسناک نمیشی ...

کیونگ سو لبخندی زد و بازوی چانیول رو لمس کرد: اگه مشکلی باهاش داری فقط بهش بگو، یه مدل دیگه اش میشه اینکه ...متمدن باش

و با حرص پلک زد

- ولی تو ترسناک میشی

چانیول چند ثانیه چشماشو بست و بعد باز کرد: بکهیون کسیه که خیلیا میخوان باهاش دوست باشن، درسته ساکته اما واقعا طرفداراش زیادن اما با هیچ کس دوست نمیشد، وقتی بهش میگفتیم بعد از مدرسه بریم کافه ای جایی و عصرونه بخوریم

- وقتی میخواستیم بریم شنا

- یا موقع جشن اخر سال، اون هیچوقت باهامون نمیومد و میگفت ترجیح میده تنها باشه اما این پسره از روز اول باهاش دوست شد، همش دارن باهم حرف میزنن و میخندن، بکهیون یکی از کتاب هاش رو داد بهش...

- اوه! اون هیچوقت کتاباشو به کسی نمیده

چانیول با نگاه برزخی و عصبیش به جونگین نگاه کرد و غرید: ممنون میشم هی نپری وسط حرفم!!

MyosotisWhere stories live. Discover now