2

4.8K 1.3K 501
                                    

وارد کلاس شد و کیفش رو روی میزش پرت کرد. امروز از اون روزایی بود که حوصله هیچ ادمی رو نداشت، حتی خودش_ به جز چانیول البته_ بعد انگار یادش افتاد برای چی این موقع صبح توی مدرسه اس، یه دونه گل فراموشم نکن از توی لیوان کاغذی در دار توی کیفش در آورد و با چسب طرحداری که جدید خریده بود سمت لاکر چانیول رفت.

لبخند خسته ای زد، به نظر رنگ زرد لاکر خیلی به اون آبی میومد. کاش یه دوستِ دختر صمیمی داشت و ازش میپرسید به اون آبی چی میگن. چون پرسیدنش از یه دختر رندوم خیلی معذب کننده به نظر میرسید. کتاب درسیش رو از توی لاکر خودش درآورد و پشت میزش نشست.

"یعنی واقعا چانیول همه دسته گل هاش رو میندازه سطل اشغال و به خودش میگه کدوم احمقی این کارو میکنه؟"

با یاداوری کابوس احمقانه ای که کل دیشب درگیرش بود دوباره اخم کرد و با ناله سرش رو روی میز گذاشت، واقعیت این بود که اون هیچوقت ندیده بود_یعنی درست تر اینکه، نخواسته بود ببینه_ چانیول با دسته گل های چهارشنبه اش چیکار میکنه و این ندونستن خوب بود تا دیشب...

تا قبل از اینکه توی خوابش ببینه چانیول دسته گلش رو توی سطل زباله میندازه و بعد نایون رو پنجه پاهاش می ایسته و چانیول رو میبوسه.

"وات د فاک؟ کدوم بازنده ای همچین خواب چرت و پرتی میبینه؟ کدوم بازنده تری بخاطر دیدن همچین چیزی حس میکنه میخواد گریه کنه؟"

" اون به طرز ناراحت کننده ای دوست داشتنیه و من به طرز ناراحت کننده ای ترسو"

صدای قدم های کسی اومد و بکهیون به امید دیدن چانیول سرش رو بالا اورد و با پسر غریبه دیروزی چشم تو چشم شد، پسرلبخند ناشیانه ای زد و سلام کرد. بکهیون بی حوصله جوابش رو داد و تا اومد دوباره سرش رو روی میز بذاره دست پسر موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود و حتی شونه نخورده بودن رو کنار زد: آه... خداروشکر! کل دیروز فکر میکردم بخاطر بج اسمم زخمی شدی

بکهیون دستش رو روی پیشونیش کشید و بی حواس گفت: نه ... چیزیم نشد

و نگاهش روی چانیول و کیونگ سو رفت که همون موقع وارد شدن.

- سلام

- سلام بکهیون... دوستت رو معرفی نمیکنی؟

"آره... دوستم!"

بکهیون لب هاش رو روی هم کشید و خواست حرف بزنه که پسر اروم زمزمه کرد: من دیروز منتقل شدم... اسمم سهونه

کیونگ با لبخند به سمت سهون رفت و باهاش دست داد: خوش اومدی... اینجا یه مدرسه ارومه پس نگران چیزی نباش

لبخند سهون به کیونگ سو باعث شد بکهیون فکرکنه اون واقعا بلد نیست چجوری باید انجامش بده.

سهون دقیقا کنار بکهیون نشست و کتابش رو از روی میز برداشت: اوه...

بکهیون زیرلب گفت: میشناسیش؟

MyosotisWhere stories live. Discover now