1.

541 93 15
                                    

باز کردن چشمهاش مساوی با دوباره بسته شدنشون به دلیل نور زیاد داخل کلاس بود!
یک روز دیگه سپری شده و یونگی نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت!
ناراحت از اینکه یک روز‌ کذایی دیگه رو بیدار شده و یا خوشحال از اینکه از دست یک شب مزخرف دیگه هم خلاص و یک قدم بیشتر به مرگ نزدیک شده.

سرش رو از روی میز بلند کرد.
تقریبا همه رفته بودن و کلاس خالی بود.

- آیش باید حرف هیونگ رو گوش میدادم و ظرف غذام رو با خودم میوردم.

چهره اش رو جمع کرد و با مشتش آروم به شقیقه اش کوبید.
اگر صبح با هیونگش لجبازی نمیکرد و غذاش رو‌ میوارد الآن گرسنگی نمیکشید و شکمش به قار و قور نمیوفتاد.

- آه بیخیال یونگیا! تو که بهش عادت داری!

به خودش چشم غره ای رفت و از پشت میزش بلند شد.
آخر این هفته تنبیه اش تموم میشد و دیگه میتونست با بچه های دیگه به خونه بره و گرسنگی نکشه.

بی حوصله در حالی که پاهاش رو روی کاشی های سر کلاس میکشید ، خارج شد و به سمت جایی که باید ازش جارو و طی رو برمیداشت رفت.

خب حداقل شانس اورده بود که تنبیه اش شامل تمیز کردن دستشویی مدرسه نمیشد.
این واقعا بی انصافی بود که فقط بخاطر گفتن کلمه ی " فاک بهش " دو هفته مجبور بود تا کلاسش رو تمیز کنه و بعد به خونه برگرده.

آقای کیم ، مدیر دبیرستانشون حتما فکر میکرده تنها موندن باعث میشه تا یونگی به حرف بدی که زده فکر کنه اما اون فقط بهش وقت بیشتری داده بود تا از تنهاییش لذت ببره و نقشه ی قتل خودش رو بکشه.

به راه های مختلفی فکر کنه و نقشه های بیشتری بکشه.
مثلا میتونست کلید پشت بوم رو از آقای چویی بدزده و خودش رو پایین پرت کنه یا توی کلاس بمونه ، پنجره ها و درزهارو ببنده و شیر گاز رو باز کنه تا خفه بشه.
دار زدن خودش توی راهروی اصلی مدرسه هم میتونست خیلی دراماتیک و جالب باشه ، شاید حتی بعدا میشد که با روحش به همون مدرسه بیاد و مدرسه رو تبدیل به یک مکان تسخیر شده بکنه.

مرگش هدیه ی ناقابلی بود که میتونست تقدیم به والدین و البته هیونگش کنه!

پدری که با سرطان سخت کار میکرد تا خرج تحصیل اون و خورد و خوراک مادرش رو بده و برادر بزرگتری که از اول فکر میکرد اگر پدرشون از مریضی بمیره مسئولیت یونگی و مادرش با اونه و قراره بیچاره بشه!

یونگی تا الآن حتی یک وون هم برادرش پولی نگرفته بود! چرا باید بار اضافی روی دوش دیگران به حساب میومد وقتی خیلی راحت میتونست با یک تیغ خودش و همه رو خلاص کنه؟

با نزدیک تر شدن به دستشویی صدایی مثل گریه و مشت کوبیدن به جایی به گوشش رسید.

- آیش! مین یونگی احمق! با خودت فکر کردی که مدرسه رو تسخیر کنی و حالا نمرده داری توهمش رو ‌میزنی؟ همه رفتن خونه احمق جون!

حرف زدن با خودش جز عادتهای قدیمیش بود.
از وقتی بیاد داشت توی خونه همراه مادر همیشه مشغول به کارش تنها میموند پس تا وقتی که هیونگش از مدرسه و پدرش از سرکار برگردن، با خودش بلند بلند حرف میزد تا نترسه و احساس تنهایی نکنه.

با نزدیکتر شدنش صدا هم همون قدر بلند تر شد.
انگار یکی با گریه فریاد میزد " بخاطر خدا یکی کمکم کنه! لطفا! لطفا من دارم توی این اتاق لعنتی خفه میشم...لطفا یکی به دادم برسه! لطفا "
با مشت به در کوبیده میشد و صدای هق هقش کل راهرو رو پر کرده بود.

- یعنی...ه‌‌ِ...هِی...کی اونجاست؟

با دست و پای لرزون وارد دستشویی شد و پرسید.
توی دلش خدا خدا میکرد که صدا و برق یهو قطع نشن و توسط یک روحه هزار ساله شکار نشه.

صدا برای لحظه ای قطع شد و بعد حتی ضربه هایی محکم تر از قبل به پلاستیک آبی رنگ در یکی از دستشویی ها کوبیده شد.

- آره آره منه احمق اینجا گیر افتادم...تروخدا در رو باز کن من دارم خفه میشم.

ButterflyWhere stories live. Discover now