مقدمه|۰

6.5K 846 167
                                    

تو برای من شبیه به رنگِ آسمون توی یک بعد از ظهرِ تابستون بودی، همون‌قدر بی‌آلایش و شفاف؛ و یا شبیه به ریشه‌های در هم تنیده‌ی یک درختِ قدیمی توی خاک، ریشه‌های درختی که منم.

و من توی روزهایی که ورق‌های عمرمون با سرعتِ نور از مقابلمون عبور می‌کردن و توی این دوندگی‌های بی سر و ته حتی فرصتی برای نفس گرفتن نداشتم، گُمت کردم‌.

یک جایی لا به لای همون صفحه‌های خیس از اشک‌های بادلیل یا تُرد از شادی‌های بی‌دلیلِ ما گم شدی. اما من هرگز هُرم نفس‌هات رو روی گردنم، یا پرشِ نبضِ بی‌قرارت زیرِ دستم، یا زمزمه‌های نامفهومت توی گوشم رو گم نکردم. نبضِ تو روی بند به بندِ انگشت‌هام به جا مونده و تو هنوز هم می‌تپی. تو می‌تپی؛ توی سرم، توی قلبم و یا روی بندهای انگشتم.

شاید اون چیزی که گم شده من باشم.
من گم شدم و از من فقط تو باقی موندی.

اگر اونی که گم شده تو باشی،
من برمی‌گردم و پیدات می‌کنم.
اما اگر اونی که گم شده من باشم،
به خاطرِ من پشتِ سرت رو نگاه میکنی؟

____
هرمان (به آلمانی: Hermann): مبارز، جنگنده.
هرمان (به کُردی: هه رمان): جاودانه، همیشگی.
____
سلام به هر عزیزی که این نوشته‌ها رو می‌خونه. هرمان اولین نوشته‌ی من در قالب داستانه و احتمالا آخریش؛ اما خدا رو چه دیدی. ممنونم که می‌خونید و خوشحالم می‌کنید اگر در ادامه با ووت‌ها و کامنت‌هاتون همراهیم کنید.

*(هِرمان رو تقریبا دو سال و نیم بعد از اتمام ادیتِ نگارشی کردم. توی واتپد زمانی که پاراگرافی ادیت میشه کامنت‌ها از روی پاراگراف می‌پرن اما هم‌چنان توی قسمتِ کامنت‌های کلیِ پارت باقی می‌مونن. دلیلِ کامنت نداشتنِ پاراگراف‌های داستان اینه.)

HERMAN | هِــرمـانWhere stories live. Discover now