۲

2.7K 663 172
                                    

ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
____

دلم برای این خونه و خاطراتم تنگ میشه. هرچند که خاطراتِ خوبی نبوده. من از زمانی که تو رو‌ ندیدم، احساساتِ زیادی رو تجربه نکردم. عمیق‌ترین احساساتم هم با تو گم شد.‌

پس شاید این دلتنگی نیست و احساسِ من به این خونه و خاطرات صرفاً وابستگیه. وابستگیِ من به این خونه هم به تو برمی‌گرده. به شب‌هایی که تا صبح توی اتاقِ زیر شیروونی برات می‌نوشتم و خط می‌زدم. به تو فکر می‌کردم و خط می‌زدم، چون هیچ جمله‌ای نمی‌تونست خماریِ من از فکر به چشم‌هات رو وصف کنه.

اون اتاق پناهگاهِ من برای فکر کردن به تو و نوشتن از تو بود. راستش من نمی‌خواستم کسی بفهمه که هنوز تو رو به یاد میارم. منظورم از کسی پگی و پاپاست. از یه جایی به بعد احساس می‌کردم که تو رو مثلِ سابق دوست ندارن.

امروز، یعنی هفت روز بعد از فوت پگی، اثاث خونه رو در قبال پول ناچیزی فروختم. کسی برای این تخته چوب‌های زهوار در رفته پولِ زیادی نمی‌داد‌. اما همین‌قدر هم برای من کافی بود.

چیزهای زیادی رو نگه نداشتم، به جُز خاطرات. حتی غربالشون هم نکردم، می‌خوام خوب و بد رو به یاد بیارم.

حالا که از بیرون به خونه نگاه می‌کنم، دیوارهاش سیاه‌تر از هروقتِ دیگه‌ای به نظر میاد. این به خاطرِ سرنوشتی که آدم‌هاش بهش دچار شدن نیست؟ شاید یک روز با تو به این شهر برگشتم. اون روز دیوارهای این خونه حتماً روشن‌تر از الان به نظر می‌رسن.

کلیدها رو به دستِ صاحب‌خونه میدم و اجاره‌ی دو ماهِ گذشته رو پرداخت می‌کنم. هیچ‌وقت با من رفتارِ خیلی خوبی نداشت، فکر میکنم از همون روزِ اول. نه این که من کاری کرده باشم، نه. اما انگار چیزی درونِ من بود که اون رو آزار میداد. چیزی که من نمی‌دونستم چیه، اما اون می‌دونست. پس خداحافظی باهاش خیلی طول نمی‌کشه.

به خاطرِ هزینه‌های نگهداریِ پگی نمی‌تونستم اجاره رو به موقع بدم. حتی با وجودِ کمک‌های پدر و مادرِ ونسا و هلا. راستی ونسا و هلا، اسمِ دو قلو‌های هفت ساله‌ایه که شاگردهای من بودن. به خاطرِ معلولیتی که برای هردوشون محدودیت‌های حرکتی ایجاد کرده بود نمی‌تونستن به مدرسه برن؛ و اگر هم می‌رفتن قطعا بچه‌های بی‌ادب باعثِ دلسردی‌شون می‌شدن.

پس آره، من معلمشون بودم. بهترین ساعاتِ من در روز ساعاتی بود که با این دو ‌دخترِ شیرین می‌گذشت. با اون‌ها دیروز خداحافظی کردم. اگر با تو به این شهر برگشتم حتما با هم به ملاقاتشون میریم.

چمدونم رو پشتِ کالسکه‌ی آقای گارفیلد می‌ذارم.  برای آخرین بار به اون خیابون نگاه می‌کنم. صبحِ خلوتیه. آقای گارفیلد یکی از دوست های پاپا بود. وقتی ازش پرسیدم می‌تونه برام آشنایی رو پیدا کنه که به سمت روستا بره ‌و یک همراه بخواد، اون آشنا خودش بود.

برگشت به تو احساسِ خوبیه اما غریب هم هست. می‌ترسم از غربتِ دور از تو بودن به غربتِ جدیدی پا بذارم. من تا بیست ساعتِ دیگه به جای صد و سی و هفت مایل، با تو به اندازه‌ی یک خونه فاصله خواهم داشت.
امیدوارم توی این فاصله‌ی کم، دور از من نباشی.

____

بیست دقیقه‌ست که دارم از دو راهی‌ای که به رای (Rye) و روستای مجاورش می‌رسه به سمت رای حرکت می‌کنم. با این که نیمه‌شبه اما می‌خواستم که این مسیر رو پیاده برم. خانواده‌ی آقای گارفیلد توی روستای مجاور منتظرش بودن.

این‌جا ورودیِ روستاست و همه‌چیز مثلِ سابق به نظر میاد.
به جز دو سه تا از مغازه‌هاش. به مسیرِ مستقیمم ادامه میدم و به تنها میدونِ روستا میرسم. به نظر کمی شلوغ‌تره. از بار اصلی صدای خنده به گوش می‌رسه و چند نفر هم جلوی ورودی مشغولِ صحبتن، مثل یه مهمونیِ بد موقع.

من قصد دارم بی‌توجه به اون‌ها به مسیرم ادامه بدم که متوجهم میشن "هی پسر، این وقتِ شب این‌جا چیکار میکنی؟" یکی از اون‌ها می‌پرسه، یکی که صدای آشنایی داره. به سمتش می‌چرخم و این فریادیه که گوش‌هام رو پر میکنه "اوه خداااای بزرگ." جلو میاد و من رو محکم بین بازوهاش می‌گیره و بلند می‌کنه. اون اندروئه، پسر خاله‌ی مهربونِ تو.

"بابت خاله پگی متاسفم رفیق." میگه و با دست موهام رو به هم می‌ریزه‌.

بعد از چند دقیقه که با دوست‌هاش هم احوالپرسی می‌کنم، می‌خوام برم که دستم رو میگیره "کجا پسر؟ نمی‌خوای رفیقت رو ببینی؟! شرط می‌بندم از دیدنت بال در میاره، امشب یه شبِ خاصه." چشمک می‌زنه و من رو به سمتِ ورودیِ بار می‌کشه.

____
ممنونم که می‌خونید.

HERMAN | هِــرمـانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora