۶

1.7K 552 301
                                    

ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
____

"صبر کن، خواهش می‌کنم‌، یکم آروم‌تر" این صدای توئه از پشتِ سر "صبر کن تا برات توضیح بدم." و من حتی برای لحظه‌ای نمی‌خوام برگردم. به سمتِ کی برگردم؟ تو بهترین دوستِ منی یا کسی که تمامِ عمرم رو عاشقش بودم؟ "باید باهات حرف بزنم." فریادی که تا مغزِ استخونم میره رو چجوری از استخونم بیرون بکشم؟

"لعنت بهت..." زمزمه‌ی نامفهومِ منه وقتی که دارم به سمت تو می‌چرخم " به خاطرِ تو برگشتم! تمامِ یک سالِ گذشته رو به راهِ رسیدن به تو فکر کردم... اما تو حتی منتظرم هم نبودی‌‌." حالا دیگه اشک نمی‌ریزم، این بُهت و خشمه که جای اشک رو گرفته.

به سمتِ تو قدم برمی‌دارم و هر لحظه آتیشی که درونم شعله‌ور شده ارتفاعِ بیشتری پیدا می‌کنه "بهم بگو که نامه‌هام رو با صدای اون گوش می‌دادی! درحالی که موهای اون رو نوازش می‌کردی به عشق احمقانه‌ی من می‌خندیدی! یا بهتر از اون‌، شاید جمله‌هایی که من برات می‌نوشتم رو خطاب به اون می‌خوندی. بهم بگو. بگو و ثابت کن همون‌قدر بی‌ارزشی که به نظر میای!" قبلا یک‌بار ازت سیلی خوردم. زمانی‌که بی‌مقدمه و برای اولین‌بار بوسیدمت. اما بعد از اون سیلی تو برای بوسه جلو اومدی. الان هم جلو میای؟

هنوز صورتم به سمتی کجه که بهم سیلی زدی که صدای نفس‌های سنگینت رو می‌شنوم "نباید دلت از حرفم بشکنه، نباید چون تو هم قبلا همین حرف رو به من زدی. فقط به زبون نیاوردی، تو نشونش دادی. می‌بینی؟ ما هردو بی‌ارزشیم."

تو همون‌جا ایستادی و باز هم این منم که رو برمی‌گردونم و میرم. با خنجری توی قلبم و دردی توی سرم. نخی که از تو به من وصل بوده، حالا شکلِ یه طناب پوسیده به نظر میرسه. اما هنوز هم یک سر از این طناب من رو به زندگی وصل می‌کنه‌.

____

توی دورترین نقطه‌ی بار نشستم. این اولین باریه که بعد از سال‌ها، بدونِ وارد شدن از درِ پشتی به این‌جا میام. اون روزها تمامِ تفریحِ ما همین خلاف‌های کوچیک بود. فکر می‌کردم بزرگ شدن چه احساسی داره؟

قبلا با اولین جرعه از هر شرابی که بود، صورتم مچاله می‌شد و دنیا دورِ سرم می‌چرخید. حالا هم مچاله میشم، اما صورتم نه. و حالا هم دنیا دورِ سرم می‌چرخه. برای مدت‌هاست که دارم سرگیجه‌ای رو تحمل می‌کنم که تو باعثشی.

دستِ گرمی روی شونه‌م قرار می‌گیره "هی رفیق." میگی و میز رو دور می‌زنی تا کنارم بشینی، درحالی که صورتت کاملا خوشحال و خندونه. نگاهت به چهره‌م میفته و میگی "اوه، نگو که هنوز از دستم ناراحتی!" و کنترل کردنِ این حالت تهوع واقعا کارِ مشکلیه.

HERMAN | هِــرمـانDove le storie prendono vita. Scoprilo ora