۴

2K 608 241
                                    

ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
____

رو به روی دریاچه نشستم. بینِ سنگ‌های ریز و درشت و درست توی همون نقطه‌ای که بارها و بارها با تو نشسته بودم. زمانِ زیادی نگذشته که من صدای قدم‌های آرومِ کسی رو می‌شنوم که هر ثانیه نزدیک‌تر میشه. می‌دونم که تویی؛ چون همون لحظه نسیمی می‌وزه و این بویی که به مشامم میرسه، عطر همیشگیِ توئه. می‌دونم که تویی، چون تو هیچ‌کدوم از قرارها رو فراموش نکردی.

می‌دونم که تویی اما من هنوز صورتم رو به سمتِ عقب برنگردوندم. تویی اما من هنوز بهت نگاه نکردم. می‌ترسم از این‌که مثلِ تمامیِ خواب‌هام سر بچرخونم و با هیچ رو به رو بشم، هیچی از تو. تا این‌که آروم کنارم میشینی و دست‌هات رو دورِ زانوهات حلقه میکنی. سرت رو روی زانوهات میذاری و به رو به رو خیره میشی. حالا دارم بهت نگاه می‌کنم و این هیچ نیست، این همه‌چیزه. انگار من هم دیشب مست بودم.

"برای تمام کردنِ این سکوت از کجا شروع کنم؟" می‌پرسی و به سمت من سر می‌چرخونی. نمی‌تونم جلوی اشک‌هایی که از روی دلتنگی دوباره توی چشم‌هام جمع شده رو بگیرم.

زمزمه می‌کنم "از این‌جا." و به سمتت خم میشم. بعد از یه بوسه‌ی کوتاه ازم فاصله می‌گیری. برای جبرانِ این همه روز دوری، این خیلی کم نیست؟ با تعجب بهت نگاه می‌کنم و تو دستت رو روی گونه‌م می‌کشی. زیر لب میگی "باشه برای بعد." و من باز هم بهت خیره میشم، این خیلی کم نیست؟
شاید باید دیشب می‌بوسیدمت! و به یاد میارم که تو قولی داده بودی.

"چرا جوابِ نامه‌هام رو ندادی؟" دستت از روی گونه‌م به پایین سر می‌خوره و روتو ازم می‌گیری. من هنوز به تو خیره‌ام.

"منتظرِ همین سوال بودم." ولی این جوابی نیست که من می‌خواستم بشنوم، پس به زبون میارم "این جوابی نیست که من می‌خواستم بشنوم." من حالا علاوه بر اون لرزِ خفیفی که بعد از بوسه‌ی کوتاهمون داشتی، رنگ پریدگیت رو هم می‌بینم.

همه‌چیز خیلی عجیبه. تو این‌جا نشستی و من هم همین‌جام. این قرار بود تنها چیزی باشه که اهمیت داره. اما تو کجایی الان؟ دقیقا توی همین لحظه تو کجایی؟ من توی اون بوسه‌ی کوتاهی که قطع کردی گُم شدم.

"تمامِ روزهای پشتِ سرم رو به تو، به امیدِ تو فکر کردم. بهم بگو، باید بدونم که چرا به نامه‌هام جواب ندادی؟ اصلا من رو به یاد میاری؟"

"این خیلی سخته که تو چیزی رو به یاد بیاری که برای مدت‌ها نداشتی، من از تو تصویرِ محوی داشتم." تو میگی و حالا، من هم همون لرز رو دارم با یک تفاوت، این لرز خفیف نیست. احساس می‌کنم که تمامِ وجودم روی گسل‌های زلزله خیز قرار گرفته.

"اما حالا که رو به روتم، چه احساسی داری به تصویرِ واضحِ این آدمی که مقابلت نشسته؟" چشم‌هام از اشک پر شده و چونه‌م می‌لرزه. درحالی که به انگشت‌های دست‌هام که توی هم پیچیده شدن خیره‌م، می‌شنوم که به سختی نفس می‌کشی. یادمه که اشک‌های من رو تاب نمی‌آوردی. 

"من فقط نمی‌دونم، برای مدت‌ها نمی‌دونستم." و وقتی سرم رو بلند می‌کنم و نگاهت به نگاهم میفته، دست‌های توئه که دورم حلقه میشه و من رو به سمتِ خودت می‌کشی. حالا دیگه نمی‌تونم جلوی اشک‌هام رو بگیرم.

"نگو تمامِ چیزهایی که من باهاشون زندگی کردم و می‌کنم رو به یاد نمیاری..." همین‌طور که توی قفسه‌ی سینت هق هق می‌کنم و پیرهنت توی مشتم گیر کرده زمزمه می‌کنم و برای دومین بار می‌شنوم که سخت نفس می‌کشی.

"بهم نگو که تمامِ اون نوشته‌هایی که توی تک تکِ کلماتشون ستایشت می‌کردم به یاد نمیاری." حالا گریه‌ی من شدت گرفته "نگو که ما رو به یاد نمیاری!"

"من هیچ‌وقت تو رو فراموش نکردم." با این حرف سعی داری من رو آروم کنی، اما برای من 'من' اهمیتی نداشت. ای کاش من رو فراموش می کردی، اما 'ما' رو نه.

"از ما چی مونده؟ از تمامِ بعد از ظهرهایی که توی همین نقطه کنارِ هم دراز کشیدیم و سرت روی سینه‌م بود؟ بهم بگو که اون نامه‌ها رو نخوندی."


زمزمه می‌کنی "خوندم، و متاسفم؛ به خاطرِ پگی. به خاطرِ همه‌چیز."

"‌فکر نمی‌کنم به غیر از شکستنِ من چیزی ارزشش رو داشته باشه که بخوای متاسف باشی؛ تو متاسف نیستی."

بعد از کمی مکث "تو بهترین و تنها دوستِ من بودی. هنوز هم هستی." اما من سرم روی سینته و تپش‌های شدیدی رو زیرِ پیشونیم احساس می‌کنم. این تپش‌ها برای یه دوسته؟

"پس حالا من اون احمقی هستم که عشق دورانِ نوجوونیش رو فراموش نکرده، نه؟" از آغوشت فاصله می‌گیرم و به صورتت نگاه می‌کنم. نمی‌دونم به خاطرِ ترحمه یا واقعا غمگینی که چشم‌هات انقدر دلگیره‌.

"من برای یک عمر با تو زندگی کردم، یک عمرِ پیشِ رو، یک عمرِ پشتِ سر." میگم و این‌بار باید از خودت هم فاصله بگیرم.

بلند میشم و می‌خوام که برم اما تو دستم رو می‌گیری و میگی "بمون و بذار درست تمامش کنیم." چطور چیزی رو که برای تو هرگز وجود نداشته رو تموم کنیم؟ حالا انگار تمامِ این سال‌ها فقط من بودم.

توی قول‌های تو حرفی از فراموشی نبود، پس "قول‌هات رو به یاد بیار."

یکی از قول‌های تو این بود که هیچ بوسه‌ای به این راحتی‌ها قطع نشه. میرم و صبر نمی‌کنم جوابم رو بدی با این که بیشتر از هر زمانِ دیگه‌ای می‌خوام برگردم. میخوام به تو برگردم؛ اما تو کجایی؟

میرم و انگار نخی که از تو به من وصل بوده حالا داره کشیده میشه. میرم و اشکی که از چشمت روی گونه‌ت حرکت می‌کنه و جمله‌ی "نباید به یاد بیارم." ندیده و نشنیده باقی می‌مونه‌.

____
ممنونم که می‌خونید.

HERMAN | هِــرمـانDove le storie prendono vita. Scoprilo ora