┨بازگشت├

2.4K 210 60
                                    

قسمت اول

بدنبال مرد میانسال،قدم های کوتاهی برمیداشت. برای هزارمین بار دلش شور زد.شاید بعد از اینهمه سال حق برگشت به اینجا را نداشت.شاید هم حق داشت اما هرچه بود حالا اینجا بود.در شهری که مهد بیشتر کابوس های شبانه اش بود.

شهری که جز نفرت چیزی نشانش نداده بود.نفسی کشید و سعی کرد لبخند تصنعی به چهره ی مرد مقابلش بزند.در کلاس باز بود . با اشاره دست مرد وارد شد.برخلاف انتظارش کلاس جو آرامی نداشت یا حداقل اینطور بنظر میرسید.

نگاهی به چهره ای عصبی که جلوی میز استاد،دست به جیب و با پوزخند حرص دراری ،ایستاده بود انداخت. صدای گرم و عمیقش ،فضا را پر کرد که به استادش اشاره میکرد.

-استاد کیم،میدونی هرچقدرم تلاش کنی هیچی عوض نمیشه, نه گذشته ات نه اشتباهاتت,نه هیچ چیز لعنتی ای که تو فکرته ..خب؟پس انقدر به پروپای من نپیچ که زمین میزنمت

استادی که کیم صدا زده شده بود بنظر مضطرب میرسید یا شاید هم ناراحت!!
اما هرچه بود با دست در کلاس را نشان داد.صدای استادش به مراتب بلندتر و خشمگین تر, در کلاس پیچید.

-بیرون..همین الان..از کلاسم برو بیرون

پوزخند روی صورت پسر به نیشخندی وحشتناک تبدیل شد.

-فقط همینکارو میتونی کنی،بیرونم کنی،مثل همیشه،خیلی خب،من حرفی ندارم،استادکیم به روش من پیش میریم

پسرک گستاخ با سری پایین سمت در حرکت میکرد و حتی متوجه ایستادن او جلوی در نبود.به زحمت خودش را کنار کشید تا به او نخورد.
نگاه عجیبی به رفتنش کرد.مرد میانسال دست پشت کمرش گذاشت و او را بیشتر داخل هل داد.

-استاد کیم ایشون دانش اموز انتقالی جدید این کلاسن..میسپارمش دست شما

در کلاس پشتش بسته شد.تعظیمی به استاد کرد و منتظر دستور او شد.استاد وو با کلافگی دستی لای موهایش کشید و سعی کرد خشمش را کنترل کند

-خودتو معرفی کن و بعد میتونی ردیف آخر،نیمکت کنار پنجره بشینی

سمت کلاس ایستاد و تعظیمی کرد.

-لو هان هستم،از دیدنتون خوشحالم و امیدوارم اوقات خوبی باهم داشته باشیم

به کلاس بی توجه که هرکسی مشغول کار خودش بود،نگاهی انداخت و ابرویی بالا داد.تنها یک چهره با لبخند درخشانش ،به حرف هایش گوش کرده بود که او را هم نباید حساب میکرد.این پسر ذاتا با دیدنش لبخند بزرگی میزد.عادتش بود.

لبخند کوچکی زد و ناخواسته نگاهش روی پسر دیگری خشک شد.لبخندش ماسید,یا بدتر قلبش یخ زد و سرمای ناگهانی به بدنش هجوم اورد و تا سر انگشتانش مثل تکه یخی بی حس شد.قلبش با ترس میتپید یا شاید هم با درد،ولی هرچه بود ،با هر تپش اذیتش میکرد.به زحمت پاهایش را تکان داد و سمت میزی که نشانش داده بودند ،حرکت کرد.

" Wounded Hearts " [Complete]Where stories live. Discover now