┨احساسات واقعی├

366 77 47
                                    

قسمت نهم

سرش را حدالامکان پایین انداخته بود و به موزاییک های روبرویش خیره شده بود.دست درهم گره زده اش را کمی بهم فشرد و نفسی کشید.

چقدر اتفاقات شکه کننده ای در عرض چند ساعت افتاده بود!با صدای باز شدن درب اتاق از جایش پرید و سرش را چرخاند و منتظر شد تا دکتر سفید پوش صحبتش با پرستارها تمام شود

-ببخشید آقای دکتر!

دکتر سمتش چرخید و از پشت عینک قاب گردش نگاهی به او انداخت

-شما همراه بیمار این اتاق هستین؟

با عجله حرف دکتر را تایید کرد

-بله!بله!حالش چطوره؟

دکتر خودکارش را به جیب لباسش گیر داد

-حال جسمیش تعریف چندانی نداره,سرش چندتا بخیه خورد تا جلوی خونریزیشو گرفتیم,تا 24 ساعت اینده حتما بیهوشه و بهوش اومدنش به حال جسمیش برمیگرده,ضربانش نامنظمه و باعث میشه هشیاریش پایین باشه

-من چیکار میتونم بکنم دکتر؟

-کنارش باش,به شما خیلی بیشتر نیاز داره حتی با وجود بیهوشیش گهگاهی اسمتونو صدا میزنه,این نشونه خوبیه,آرومش کنین زود بهوش میاد,رای درمان جسمش نیاز به روح درست و سالم داره!

کمی گیج شد.دستی به پیشانیش کشید

-میشه بگین چه اسمیو صدا میزنه؟

-سهونا؟همچین چیزی میگه...درست متوجه نشدم ولی فک کنم همین بود

سری تکان داد و تعظیمی کرد.بعد از رفتن دکتر دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق شد.پرده ها کاملا کشیده بودند و اتاق تاریک بنظر میرسید. نگاهش را به موجود بیهوش روی تخت دوخت.با قدم هایی ارام خودش را کنار تخت رساند و دقیق تر بصورت رنگ پریده و زخمیش نگاه کرد

-خیلی متاسفم که کسی که الان نیاز داری نیستم, شاید باید زودتر دنبالت بیرون میومدم و بحث نمیکردم,اما همه چه یهویی شد,حتی گوشیم ندارم به بقیه بگم اما چیزی هست که ارومت میکنه

از جیبش ام پی تری پلیری بیرون کشید و ان را روی بالش کنار سر هان گذاشت و دکمه ی پخشش را زد.صدای سهون که اهنگ ارامی میخواند از دستگاه پخش شد.

-اروم شو..اروم شو تا برگردیم..مطمئنن بدون تو همه چی بدتر میشه..هرچی باشه بک بهت نیاز پیدا میکنه..اروم شو برگردیم تا همه چی درست شه

•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•

مغزش از اطلاعات وارد شده,درحال انفجار بود. باورش نمیشد با نبودنش چه اتفاقاتی برای هانش افتاده بود..حالا میتوانست او را لوهان صدا بزند؟؟حتما الان درد زیادی میکشید..

باید پیدایش میکرد..او از خانه بیرون زده بود و تا الان برنگشته بود..باید پیدایش میکرد اما تنها قبلش باید چیزی را میدید.

" Wounded Hearts " [Complete]Onde histórias criam vida. Descubra agora