کابوس

38 9 0
                                    

فلش بک به زمانی که هیونا ۹ سالش بود
هیونا تازه از مدرسه به خونه اومده بود و طبق معمول مادرش و دوست پسرش داشتن دعوا میکردن . پدرش وقتی خیلی کوچیک بود اونو ول کرده ولی مطمئن بود که داستان از این قرار نیست . هیونا اروم به سمت اتاق خوابش رفت تا تکالیف مدرسشو انجام بده و به دعوای اون ها اعتنائی نکرد . در به شدت باز شد طوری که هیونا از صندلی خودش افتاد روی زمین .دوست پسر مادرش سرش داد زد : سلام کردن یادت نداده اون زنیکه ؟
هیونا با ترس و لرز گفت : من...من...من سلام کردم
-ای دروغگوی کثیف
و بعد اروم اروم کمربند شروارشو در اورد و در همین حین گفت : الان بهت یاد میدم که چطوری سلام کنی
و بعد با شلاقش هیونا زد و هیونا زیر ضربات شلاق گریه میکرد و مادرشو صدا میکرد ولی مادرش بدون هیچ ترحُمی  فقط اونو نگاه میکرد انگار از عذاب کشیدنش لذت میبرد .هیونا دیگه برای درخواست کمک مادشو صدا نزن . یه دفعه دوست پسر مادرش داد : اخ کدوم حرومزاده به سرم سنگ زد ؟
برگشت به پشت سرش نگاه کرد وقتی دید کسی نیست از کنار هیونا گذشت و از اتاقش خارج شد . مادرش بدون هیچ حرفی دنبال دوست پسرش راه افتاد و در رو پشت سرش بست .
-پیپسسسس هیونا
هیونا سرش رو به منبع صدا برگرداند و دید بکهیون از پشت پنجره ی باز اتاقش او را صدا می کند . هیونا رفت سپت پنجره و گفت : چیشده ؟
- من باید این سوالو ازت بپرسم
-هیچی نشد اونا بازم داشتن دعوا میکردن....
-...که یه دفعه اون میاد و میزنتت
-اره
هیونا با خجالت سرش رو اورد پایین نمی تونست به چشمان تنها دوستش نگاه کند . اون تو مدرسه به خاطر شرایط زندگیش تنها و کسی دوست نداره باهاش دوست شه به غیر از بکهیون . بکهیون دست هاشو از پنجره میاره تو و دستای هیونا میگیره و میگه: این تقصیر تو نیست که اون عوضی اذیتت میکنه . بیا بیا بریم‌پیش پلیس تا نیومده
و دستاشو به سمت خودش میکشه و کمک میکنه هیونا از پنجره بیاد بیرون . بکهیون سوار دوچرخش میشه و به هیونا میگه : بیا این پشت بشین و خودتو محکم بچسبون به من یا اینجا هارو محکم بگیر .
هیونا پشت دوچرخه بک نشت و محک بک رو از پشت بقل کرد . اون نمی دونست دارن کجا میرن و اصلا چه اهمیتی داشت؟ بکهیون با سرعت در جاده رکاب میزد. بعد از چند دقیقه بک اروم اروم سرعت خودشو کم کرد و گفت "رسیدیم" وقتی هیونا سرشو بلند کرد دید که اونا تو ایستگاه پلیسن .بک دست هیونا رو گرفت و گفت : اتفاقاتی که برات افتاده تقصیر تو نیست و اگه الان کاری نکنی اون ادم کار های بدتری نه تنها روی تو بلکه روی بقیه بچه ها میار و زندگی اونارو خراب میکنه بیا.
-ولی من که م..مدرکی ندارم !
-اثار ازار و اذیتاش رو بدنته هنوز و ...
دستشو میکنه توی جیب شروارکش و یه دوربین فیلم برداری جیبی در میاره و ادامه میده : من فیلم گرفتم
- تو..تو.. تو چی کار کردی ؟
- می دونم واقعا معذرت می خوام ولی اونا حرفامونو بدون یه مدرک درست  حسابی قبول نمی کنن حالا بیا
اونا رفتن توی ایستگاه پلیس و همه چیز رو مو به مو به پلیس ها تعریف کردن و فیلم رو بهشون تحویل دادن . اونا دوست پسر مادرشو دستگیر کردن و اون به مدت سی سال باید تو زندان باشه.
.
.
.
.
.
این خاطره کسری از ثانیه از جلوی چشمای هیونا گذشت . دوستی که اونو از دست اون مرد نجات داده الان طرف کسی رو گرفته که داره به اون صدمه میزنه
هیونا سرشو اورد بالا و به چشمای چانیول نگاه کرد خشم هر لحظه در وجود هر دوی اونا زبانه می کشید و میل به صدمه زدن همدیگه هر لحظه بیشتر می شد و در نهایت هیونا یه مشت محکم به چانیول زد وگفت : تو حق نداری دست روی هیچکس بلند کنی !
چانیول و هیونا به هم حمله کردن و هردوشون در زمین کلاس داشتن همدیگرو کتک میزدن . بک سعی داشت اون دوتارو از هم جدا کنه ولی انگار اون دوتا هیچی نمیشنیدن و هم دیگه رو با نهایت قدرت میزدن . در اخر معلم ریاضی و ناظم تونستن اون دوتا رو از هم جدا کن ولی بازم به هم حمله میکردن ولی نمی تونستن کاری کنن که در اخر ناظم گوش های هردوشونو میپیچونه و داد میزنه دارید چه غلطی میکنید ؟ با هردوتونم ! همدیگرو لتو پار کردید! در طول عمرم همچین دعوای رو تو مدرسه اونم بین دختر و پسر ندیدم ! ناظم هردوتاشونو میبرع دفتر و بزور روی صندلی کنار هم میشیندشون و خودش رو به روشون میشینه یه لیوان اب به هردوشون میده و خودش جلوشون میشینه و میگه: خب قضیه چیه ؟
چان و هیونا باهم داد میزنن و جملات نامفهومی رو به زبون میاروردن . ناظم با خط کش محکم می کوبونه به میز و با صدای بلند تر از اون ها داد میزنه : ساکت شید !چانیول من واقعا از تو انتظار نداشتم که اینطوری رفتار کنی ! از این دختره انتظار داشتم ولی از تو نه ! الان فقط تو توضیح بده که اینجا چه خبره !
چانیول قیافه ی پیروزمندانه ی به خودش گرفت و گفت : خب از اونجای که مشخصه هیونا شروع کرده
هیونا داد زد :تو منو تهدید کردی !
ناظم با شک و تردید گفت : چان این درسته ؟
چان گفت :اره چون داشت با بکهیون بد حرف میزد !
هیونا گفت : به تو هیچ ربطی نداره ! بک می تونه از خودش دفاع کنه !
ناظم محک زد تو پیشونیش و گفت : میدونید چیه ! این که دارید با صدقات حرف میزنید خیلی خوبه ولی خب شما نظم کلاس رو بهم زدید مخصوصا که معلم چند بار بهتون تذکر داده بود ولی شما هیچ توجه ی نکردید برای همین مجبورم تنبیه تون کنم .
هیونا و چانیول متوجه حضور معلمشون نشده بودن
این قدرته خشمه وقتی که تو بدنت پر میشه اون قدرت تورو به دست میگره . ناظم ادامه داد : اول باید یه نامه ی عذرخواهی برای معلمتون بفرستید همینطور شخصا هم عذرخواهی کنید و به مدت یک ماه باهم دارم تاکید میکنم باهم سالن ورزشی رو تمیز میکنید
هیونا و چان مخالفتی نکرد و توی ورقه های که ناظم جلوشون گزاشت شروع به نوشتن کردن .

runaway from school (R.A.F.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora