Taste me, the salty tears on my cheek
That's what a year-long headache does to you
I'm not okay,feel so scattered
Don't say I'm all that matters
Leave me, deja vu
"هری عزیزم. بیدار شو. پاشو بریم بیرون"
"برای چی؟"
"می خوایم یکم وقت بگذرونیم دارلینگ "
هردو لباس هایشان را عوض کردند و به سمت در راه افتادند.
در خیابان های تاریک شهر پرسه می زدند. دستانشان در هم قفل شده بود. نم نم باران به آرامی روی شانه هایشان می نشست.
به سمت یک رستوران رفتند. یک پیتزا سفارش دادند. تا شاید برای آخرین بار باهم بخورند. بعد از اینکه پول غذا را حساب کردند. به سمت چرخ و فلک بزرگ لندن حرکت کردند.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیده بودند وقتی "لویی" به آن مرد گفت دوتا بلیط میخواهد مرد تعجب کرد. همانطور که در پیتزا فروشی گارسون تعجب کرد وقتی به او گفت دو تا نوشابه میخواهد.
سوار شدند و چرخ و فلک شروع به حرکت کرد. از آن بالا همه چیز خیلی کوچک به نظر میرسید. "هری" در آغوش گرم "لویی" جا خوش کرده بود. "لویی" بوسه ای رو سر "هری" نشاند و او را وا داشت تا به اقیانوس های متلاطم "لویی" چشم بدوزد. "لویی" چهره فرشته گونه "هری" را غرق بوسه های کوچک و عاشقانه اش کرد. و شروع کرد به حرف زدن...
"هری عزیزم. هیچوقت امشب رو فراموش نکن. حتی اگه آلزایمر گرفتی امشب رو فراموش نکن. امشب بهترین و بدترین شب زندگی منه. قول بده منو فراموش نکنی دارلینگ. و همیشه اینو به یاد داشته باش که هیچوقت از دوست داشتنت دست نمیکشم. هیچوقت."
"هری" متوجه نمی شد که چرا "لویی" آنقدر پر از غم حرف میزند. پس اهمیتی نداد و سرش را به سینه "لویی" تکیه داد و آرام آرام اشک ریخت. اشک هایش تیشرت "لویی" را خیس کرده بودند. اما هیچ کدام اهمیتی نمی دادند.
چرخ و فلک ایستاد....
و قلب "هری" لرزید... چرا که حرف های "لویی" مدام در ذهنش تکرار می شدند و او را به گریه می انداختند....
________________________________
چپتر پنجم. ووت و کامنت یادتون نره. دوستتون دارم.💙💚
Yours sincerely, Ocean.
YOU ARE READING
Listen Before I Go [L.S]
Fanfiction[Completed] هری عزیزم؛ من خیلی دوستت دارم ولی شاید عشق هیچوقت کافی نباشه..