Sorry

368 71 62
                                    

Call my friends and tell them that I love them

And I'll miss them

But I'm not sorry

Call my friends and tell them that I love them

And I'll miss them

Sorry

روز بعد بهترین دوست "لویی" ، "زین" به خانه اش رفت تا دوستش را ملاقات کند. هرچه زنگ را فشرد ، در باز نشد. پس کلید یدکی که "لویی" آن را که توی گلدان جلوی خانه اش پنهان کرده بود، برداشت و در را باز کرد. هر چه "لویی" را صدا میزد ، جوابی نمی شنید.

به سمت اتاق "لویی" حرکت کرد. "لویی" توی تخت نبود پس به سمت حمام رفت و در را باز کرد و با دیدن آن منظره خون در رگ هایش خشک شد. بدنش سرد شده بود. به سمت "لویی" که در وان دراز کشیده بود رفت.

"لویی" که رگ دستش پاره شده بود و تمام وجودش را خون فرا گرفته بود. بالاخره شوق زندگی را در وجود خود روشن کرده بود.

برای او هیچ راه برگشتی وجود نداشت...

"زین" جسم بی جان بهترین دوستش را در آغوش گرفت و با بلندترین صدایی که داشت زار زد. تمام لباس هایش خونی شده بود. اما هیچ اهمیتی نمیداد. چون بهترین دوست و برادرش را از دست داده بود.

"بالاخره.. بالاخره.. کار خودتو.. کردی.. لویی.. مگه نگفتی تا آخر دنیا باهاتم...چرا زیر قولت زدی.‌.. گفته بودی توی قول دادن خوب نیستی..ولی نگفته بودی..به همین زودی میری.."

بدن خونی "لویی" را در آغوش گرفت و به سمت تخت حرکت کرد. "لویی" را روی تخت گذاشت و به سمت در رفت تا آمبولانس خبر کند ولی چشمش به برگه ای که روی میز تحریرش بود، افتاد.

شروع کرد به خواندن...

"هری عزیزم...
با اینکه برگشتی ولی برای من هیچ راه برگشتی وجود نداره...
نمیتونم بمونم.. منو ببخش. نمیتونم این زندگی خاکستری رو تحمل کنم..
حتی با برگشت تو هم روزنه امیدی برام باز نشد.. همشون بسته شدن.. جوری که هیچکس نتونه بازشون کنه.. بهت قول دادم تا همیشه دوستت دارم و مطمئن باش به قولم عمل می کنم.. حداقل به این یکی..
من هزاران بار مردم... ولی روحم فقط دو بار مرد... یه بار وقتی مامانم ترکم کرد.. روحم کاملا ترک خورد و یک جای سالم بهش نموند.. و یه بار هم وقتی تو ترکم کردی.. با رفتنت روحم خورد شد.. جوری که خودت هم نتونستی تیکه هاشو بهم بچسبونی یا حتی از نو بسازیش...
ازت می‌خوام به همه ی دوستام زنگ بزنی و بهشون بگی دوستشون داشتم ولی دیگه هیچ راهی برام باقی نمونده.. هیچ راهی.. ازت می‌خوام همیشه به یاد داشته باشی اون شب رو که باهم رفتیم بیرون.. پیتزا خوردیم و به چرخ و فلک بزرگ لندن رفتیم...یادته بهت گفتم امشب بهترین و بدترین شب زندگی منه؟ فکر کنم حالا دلیلش رو میدونی..
ازت می‌خوام کنار قبرم گل های رز سبز و آبی بزاری درست مثل چشمامون...
ازت می‌خوام به زین بگی اون بهترین دوست و برادرم بود.. هیچوقت فراموشش نمیکنم.. بهترین لحظات زندگیم فقط با سه نفر ساخته شد ... تو ، زین و مامانم.. زین عزیزم ببخشید اگه اذیتت کردم.. می‌دونم دوست خوبی نبودم... اما بدون از برادر هم بیشتر دوستت داشتم چشم طلایی...
خداحافظ هری...
دوستت دارم...
 Yours sincerely, Louis"

"زین" همان طور که از درد روحش زجه میزد اشک هایش نامه خداحافظی "لویی" را خیس کردند. به سمت "لویی" رفت...

"توی لعنتییی تو نبایستی منو تنها بزارییی هری تنهامون گذاشت... دیگه تو چرا... من بدون تو چیکار کنم...."

از شدت گریه هایش روی بدن یخ بسته و خونی "لویی" غش کرد....








حقیقت ماجرا این بود که "هری" چند ماه پس از این که "جوانا" مادر "لویی" مرده بود، بخاطر بی حواسی پایش از روی لبه سقف خانه ی خودش و "لویی" لیز خورد و مرد...

و "لویی" هیچوقت نفهمید چرا گارسون و فروشنده بلیط با تعجب به او نگاه میکردند...

و هیچوقت نفهمید که با تصورِ "هری" به چرخ و فلک بزرگ لندن رفته.... به مکان مورد علاقه "هری"....

____________________________________

The last chapter :)

خودم به شخصه خیلی این فف رو دوست دارم و امیدوارم همون‌طور که من دوسش دارم شما هم دوسش داشته باشین.
سه چپتر آخر رو به خاطر دوستم Shishimoon زودتر آپ کردم. حتمااا ووت و کامنت بزارین لاولیا.
Love y'all 💙💚
Yours sincerely, Ocean.

Listen Before I Go [L.S]Where stories live. Discover now