پسرا برای چند ثانیه به ساختمون مدرسه نگاه کردن
بجز هری که تا حالا اونجا نرفته بود بقیه پسرا با خودشون فک کردن، انگار یچیزی درست نیست
اون مدرسه خیلی تغییر کرده بود.
از محوطه و ساختمون گرفته تا بچهها
مدرسه نو شده بود و مجلل
یسری از بچهها بدجوری اتو کشیده بنظر میرسیدن
چیزی که قبلا وجود نداشتلویی زیر لب گفت: چه شت فاکیای اینجا اتفاق افتاده..؟
هری با تعجب به ساختمون زل زده بود... مگه قرار نبود اینجا یه مدرسه سطح پایین با بچههای فقیر باشه؟
چیزی که هری میدید بیشتر شبیه یه کاخ بود
هری: عاممم گایز... مطمئنین راهو درست اومدیم؟...
زین: نمیدونم... ولی این اون چیزی نیست که من ازین مدرسه یادم میاد
هری: منظورت چیه؟
لویی: خب، اینجا قبلا شبیه یه طویله بود ک توی اتاقکاش تخته چسبونده بودن، ولی الان... خب نمیدونم، احتمالأ یه کاخ باید اینشکلی باشه
لیام فقط با بهت به ساختمون خیره شده بود و حتی یه کلمه هم نمیگفت
زین:فک کنم درهرحال مجبوریم بریم تو
پسرای دیگه تاییدش کردن و لویی جلوتر از همه رفت داخل
چندتایی صورت آشنا دیده میشد ولی بیشتر دانش آموزا جدید بودن، دانش آموزای جدید با تعجب به صورتای جذاب اونا نگاه میکردن و تو دلشون تحسینشون میکردن اما طولی نمیکشید ک با دیدن لباسای کهنشون اون تحسین به تمسخر تبدیل میشد.
میخواستن از در سالن برن تو که سرایدار مدرسه آقای هِچِر _که اونم بطرز عجیبی خوشتیپ تر از قبل بنظر میمومد و میشد با خط اتوی شلوارش سر یکیو برید_ جلوشونو گرفت
_نه آقایون، با این لباسا نمیتونین وارد مدرسه بشین، فک کنم بهتره ببرمتون پیش مدیر
وقتی صورتای ترسیده پسرارو دید گفت
نترسین مردای جوون، تو دردسر نیفتادین، مدیر قبلی، آقای گوردر برکنار شدن و حالا مدیر جدیدی به اسم آقای هوران روی کار اومدن، ایشون به من گفتن اگه کسی از بچههایی که از سال های قبل تو این مدرسه تحصیل میکردن دیدمو پیششون ببرم، و گفتن اهمیت این کار اگه اونا لباسای کهنه و فقیرانه تنشون باشه بیشترم میشه، درهرحال من اینجا یه صورت جدید میبینم، این آقای جوان کی هستن؟
هری یکم فکر کرد تا بفهمه واقعا با اون داره حرف میزنه یا نه، چون سابقه نداشت کسی خیلی باهاش با احترام برخورد کنه، مردم هیچوقت سعی نمیکنن درون آدمارو ببینن اگه ینفر فقیر بنظر بیاد یا لباسای خوبی نداشته باشه اونا فک میکنن اون حتما آدم بد یا بی فرهنگیه، اونا همیشه از پشت لنزایی که مغزای کوچیکشون براشون ساختن به همه چی نگاه میکنن و هیچوقت اهمیت نمیدن اونا واقعا چه شکلی دارن، مردم هیچوقت اهمیت نمیدن یه آدم از درون چقدر خوب و پاکه فقط از روی ظاهر اون کورکورانه قضاوت میکنن و باعث میشن زیبایی های اون فرد درونش بمیرن و قلبش به یخ تبدیل بشه.
لیام آروم بازوی هریو نیشگون گرفت تا بهش بفهمونه باید جواب بده، هری با تته پته گفت
عم م..من هر..هری ام.. هری... اسمیت. آقا
آقای هچر: خوشبختم مرد جوان، تو برادر لیامی؟ اصلا به هم شبیه نیستین.. اوه بیخیال چی دارم میگم! محض رضای خدا، فقط همتون دنبالم بیاین، وقت طلاست
و پسرارو به سمت دفتر مدیر راهنمایی کرد...
.....خب خب، من اون حرفای هریو از ته دل نوشتم
بیاین برای یبارم که شده سعی کنیم درون آدمارو ببینیم نه بیرونشونو
قلب یه آدم میتونه خیلییی زیباتر از ظاهرش باشه :)
لطفا فیکشنو به بقیه هم معرفی کنید که انگیزه نوشتن داشته باشم
راستی بنظرتون آقای هوران چه نصبتی با نایل داره؟ ؛)
نظر بدین :)
YOU ARE READING
Searching for the truth
Fanfictionهری و لیام باهم برادرن، که با خانواده فقیرشون توی یه چادر زندگی میکنن زین و لویی هم برادرن و وضعیت چندان خوبی ندارن ولی در هر حال از هری و لیام بهترن و تو یه خونه تو حاشیهٔ شهر زندگی میکنن نایلم بچه لوس یه خانوادهی پولداره و روحشم از وجود پسرای دیگ...