پنج روز از غیب شدن هری و لویی گذشته بود و هنوزم که هنوزه برنگشته بودن. لیام و بقیه همه جارو دنبال اون دوتا گشته بودن. از عمارتهای دیگه پرس و جو کرده بودن. تمام جنگلا رو کشته بودن ولی بازم نتونستن پیداشون کنن.
لیام خیلی حالش بد بود. میدونست تقصیر اون بوده که لویی و هری رفتن. عذاب وجران تمام وجودشو در بر گرفته بود. تنها چیزی که میخواست این بود که اونا هر چه سریعتر برگردن تا بتونه همه چیو درست کنه.
به خودش قول داده بود وقتی لویی و هری برگشتن این اخلاق گندشو کنار بزاره و خودشو اصلاح کنه. ولی بعد از پنج روز هنوزم از اون دوتا خبری نبود.
نایل، شان و مارکوسم وضعیت خوبی نداشتن. نگران برادراشون بودن که نکنه اتفاق بدی براشون افتاده باشه. خیلی بیرون از عمارت بودن تا بتونن پیداشون کنن. کم خواب شده بودن و حالشون بد بود.
ولی بدتر از همه زین بود. روزای اول درد شکمش خیلی شدیدتر شده بود، در حدی که نمیتونست راحت حرکت کنه. کبود شده بود و ورم کرده بود. به خاطر این درد خیلی کلافه بود ولی مشکل اصلیش این نبود. مشکل اصلیش کم محلیه لیام بود. باهاش حرف نمیزد. مثله روزای قبل نگرانش نمیشد و بهش اهمیت نمیداد. تا جایی که میتونست سعی میکرد کمتر با زین ارتباط داشته باشه و ازش دوری میکرد.
زین میدونست لیام چرا ازش ناراحته. فکر میکرد زین میدونسته که پسرا برای چی اونارو با هم تنها گذاشتن. فکر میکرده حرفای زین از ته دلش نبوده و فقط از روی ترحم انقد باهاش مهربون بوده. درحالی که اینطور نبود. زین نه از موضوع خبر داشته و نه حرفاش از روی ترحم بوده. کاملا از ته قلبش اون حرفارو به لیام زده بود. میخواست با لیام حرف بزنه ولی اون به حرفاش گوش نمیکرد.
این پنج روز برای زین مثله جهنم بوده. دلش میخواست هرچه سریعتر همه چی درست بشه. میخواست با لیام حرف بزنه و آرومش کنه ولی نمیتونست.
آلانم تازه از خواب بیدار شده بود و داشت بدنشو کش و قوس میداد. پیرهنشو بالا میزنه و به زخمش نگاه میکنه. خیلی بهتر شده بود و دیگه خیلی درد نداشت. خیالش راحت شد که لاقل از شر این یکی خلاص شد.
لباساشو عوض میکنه و از اتاقش بیرون میره. ساعت سهی ظهر بود و بقیه خیلی وقت بود بیدار شده بودن.
روشو میکنه به سمت اتاق لیام و به در بستهی اتاق خیره میشه. ای کاش میتونست بره و باهاش حرف بزنه ولی خودشم خوب میدونست جرعت اینکارو نداره.
چشمش میوفته به اتاقی که روبروی اتاق لیام بود. همون اتاقی که زین حاضر بود بمیره و بفهمه چی توشه. لیام بهش کفته بود ربطی با جفتش داره. تو این مدت خیلی به اون اتاق فکر کرده بود و اینکه چرا نمیشه بره توش.
بی اختیار یه قدم به سمت اتاق برمیداره. میدونست نباید اینکارو بکنه ولی بیشتر از این نمیتونست جلوی کنجکاویشو بگیره. خدا خدا میکنه که لیام طبقهی پایین باشه و یهو سرو کلش پیدا نشه.
YOU ARE READING
Accomplisher (Z.M)
Horror"من میتونم کاملت کنم لیام." "نمیخوام. چون اونم همینو میخواست ولی من نتونستم ازش محافظت کنم، اگر تو روهم از دست بدم..." "من خودم کسیم ک قراره از تو محافظت کنه." [Completed]