40

1.2K 222 159
                                    

اون لیام بود که بدنش روی هوا آویزون بود.

زین زبونش بند اومده بود و پاهاش به زمین چسبیده بودن. پیوندش با لیام شکسته شد و حالا میتونست از بین رفتن قدرت لیامو حس کنه.

سعی میکنه پاهاشو تکون بده ولی هیچ نیرویی تو وجودش باقی نمونده، تا زمانی که نگاه لیام بهش میوفته. با دیدن اون شکلاتیایی که حالا خیس بودن پاهای خشک شدشو حرکت میده و به سمتش میره.

اشتون همون لحظه بدن بیجون لیامو ول میکنه و عقب میره. زین خودشو کنار لیام پرت میکنه و سرشو روی پاش میزاره.

لیام با تلاش فراوان سعی میکنه هوا رو وارد ریه‌هاش کنه ولی توان نفس کشیدنم نداشت.

زین دستای لرزونشو روی شونه‌ی لیام که خون ازش جاری بود میزاره و یکم فشار میده تا جلوی خونو بگیره، که با داد لیام متوقف میشه.

همون لحظه پگاسوس کنار پای زین میشینه و آروم پوزشو به لیام میزنه. انگار سعی داره جونی دوباره تو وجود لیام بکاره.

زین یه لحظه مخش بکار میوفته و با دستش سریع پگاسوسو پس میزنه.

با من من میگه" پگاسوس پ..پرواز کن و دو..دور شو. اگر ت..تو صدمه بب..ینی لی..امم چیزیش میشه. ولی ا..اگر تو چیزیت نشه لیام زنده میومونه."

لیام با تلاش دستشو روی دست زین میزاره و میگه" زین فا..یده..ای نداره."

زین با نگاهی که ناامیدی توش موج میزنه میگه" منظورت چیه؟"

لیام سرفه‌ای میکمه ولی بازم سعی میکنه جواب زینو بده" س..سم گر..گرگی..نه‌ها پ..یون..پیوند بین ما..دوتا..رو ا..از ب..ین میبره. فق..ط فر..قم با ب..بقی..ه ای..اینه که چن..چند ثان..یه و..قت بیشتر..ی دارم."

اشکای زین روی گونه‌هاش میریزن و سرشو به چپ و راست تکون میده" تو حق نداری منو تنها بزاری لیام نمیتونی."

ولی لیام دیگه توانی برای جواب دادن نداشت. چشماش سیاه شدن ولی در لحظه‌ی آخر دهنشو باز کرد تا فقط دو تا کلمه رو به زینش بگه" دو..ست دا..رم..." چشماش بسته شدن و دیگه نفس نکشید.

زین بدن لیامو تکون میده و با درموندگی داد میزنه" نه نهههه نه لیام تو حق نداری منو تنها بزاری. تو نمیتونی. بیدار شو." و صدای داد و گریه‌ی زین تمام میدون جنگ رو پر میکنه.

همه دست از جنگ میکشن. خوناشام‌ها به سمت لیام میرن و گرگینه‌ها دماشون رو با خوشحالی تکون میدن.

ولی تو تمام طول جنگ و توی اون شلوغی‌ای که بوجود اومده بود هیچ کس متوجه دوتا خوناشامی که روی یکی از تپه‌های بزرگ اونجا پشت سنگ مخفی شده بودن نشد.

لویی و هری تمام مدت جنگ همونجا وایساده بودن و فقط منتظر یه لحظه بودن. ولی لویی با چیزی که میبینه تمام هوش و حواسش از بین میره. پشتشو به اون صحنه میکنه و با بدنی که بیشتر از حالت عادیش یخ کرده به تخته سنگ تکیه میده.

Accomplisher (Z.M)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant