༺ Part ² (راز بکهیون) ༻

1.3K 423 26
                                    

چشم هاش رو به آرومی باز کرد. اولین چیزی که مقابلش دید کف پالکت خونه و شعله های اتیش شومینه بود.
چندبار پلک زد. (من چم شد یهو؟ چرا اینجا خوابیدم؟) با یادآوری قضیه یک ساعت پیش ، سریع از جاش پرید. با ترس به اطراف خونه نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید با خیال راحت نفس حبس شده اش رو بیرون داد. "خداروشکر فقط یه خواب بود"

صدای پسر موبلوند از پشت سرش بلند شد "خواب نبودی..من واقعیم!"

چان با وحشت جوری به سمت عقب برگشت که صدای استخوان گردنش بلند شد.

با لکنت گفت "ت.تو چ.چی میخوای ا.از جونم!؟"

پسر با بیخیالی شونه ای بالا انداخت. "باور کن خودمم نمیدونم چرا اینجام...هر چی فکر میکنم یادم نمیاد اصلا قبل از اینکه اینجا چشم باز کنم ، کجا بودم!"

چان کمی خودش رو روی زمین عقب کشید و سرشو با دستاش گرفت "حتما دیونه شدم...تو حتما یه روح شیطانی هستی که بدن منو میخوای! درست مثل فیلم آنابل ، احضار..."
دستشو رو ضربدری روی سینه اش قرار داد. پسر چشم هاش رو تو کاسه چرخوند "کم فیلم ترسناک ببین بچه جون...حداقل از هیکلت خجالت بکش مرده گنده...از من میترسی؟"
چان بخاطر خودمونی حرف زدن اون هاله زیبا به سرفه افتاد. تو هیچ فیلمی ندیده بود که یه روح مثل یک انسان عادی رفتار کنه! از جاش بلند شد و سعی کرد جدی به نظر برسه.

"تو مردی؟!"

حالت صورت پسر مقابلش گرفته شد. تو فکر فرو رفت. "نه...شاید...شاید هم هنوز زنده ام ولی چیزی به مرگم نمونده...وگرنه نباید اینجوری سرگردون این دنیا باشم"

چان یه لحظه دلش برای پسر مقابلش سوخت. اون لحن غمگین و صورت گرفته ، دل هرکسی رو غصه دار میکرد. (نه چانیول! شاید این تله اس! میخواد منو خام حرفاش کنه و بعد جسم منو تصاحب کنه!)

سریع ترس باز به صورتش برگشت. پسر با دیدن صورت چانیول کلافه نفسش رو بیرون داد و دستش رو بالا برد "ببین بیا باهم روراست باشیم...من هیچ علاقه ای به اون بدن گنده و هیکلیت ندارم! شاید نتونم خودم رو تو آیینه ببینم اما مطمئنم این قد و هیکلم رو ترجیح میدم به تو! پس انقدر فکرای مزخرف راجب تسخیر شدن نکن."
چان کمی خیالش بابت حرف های پسر موبلوند راحت شد اما هنوز هم ته دلش احساس ناامنی میکرد.
به سختی سعی کرد ترسش رو کنترل کنه و روی مبل نشست.

"اسمت چیه؟ چجوری مردی؟! چیزی از زندگیت به یاد میاری؟"

پسر اخم هاش رو توهم کشید و نگاه وحشتناکی به چان انداخت که ترس چان رو بیشتر از قبل کرد. "من نمردم! مطمئنم که جسمم هنوز زنده است! اگه مرده بودم الان یا توی جهنم یا توی بهشت بودم نه اینجا ور دل تو!"
چان تند تند سرش به معنای تایید تکون داد. پسر موبلند آهی کشید و روی زمین کنار شومینه نشست. "اسمم بکهیونه...بیون بکهیون. فقط میدونم که توی روسیه بزرگ شدم...اما هیچی از زندگیم رو به یاد نمیارم...خاطراتم پاک شدن و فقط یه اطلاعات محدودی از خودم یادم مونده"

Cappuccino (کاپوچینو)Where stories live. Discover now