پارت 1 از 2

1.3K 154 117
                                    

داستان ژانرش غمگینه و تمش هم فراموشیه (از خلاصش مشخصه) شرلوکش هم فوق العاده احساساتیه. من که قلبم باهاش به درد اومد عمیقا...و اینکه توی این داستان، لستراد و مایکرافت با همن. باز نمیدونم چقدر تو فندام فارسی شرلوک این مساله رایجه :")
خب صحبت کافیه. لذت ببرید

.

.

.
[زمان افعال نوشته «حال» بود و من هم تغییرش ندادم. یکم شاید عجیب باشه]

شرلوک به زانوش که بالا و پایین میپره خیره شده.

یه تیک عصبی.

شرلوک هیچ وقت به عمرش عصبی نبوده. هیچ وقت مردد و مضطرب نبوده.

ظاهرا تغییر کرده.

تو چند روز گذشته همه چیز تغییر کرده.

صدای مایکرافت از سمت چپ میره رو مخش: "باید الان کنارش باشی."

شرلوک روش رو برنمیگردونه: "خوابه."

"دوست داره که اونجا باشی."

شرلوک داخل گونش رو به شدت میگزه. به لستراد نگاه میکنه که همون نزدیکی وایستاده و مایکرافت رو زیر نظر داره، تلاش میکنه ضایع نشه که گوش وایستاده.

احساساتی که دارن شرلوک رو از درون از هم میدرن، میخوان به صورت خشمی که داره کل بدنش رو داغ میکنه بیرون بریزن.

چیزی نمیگه.

"شرلوک،" مایکرافت به نرم ترین حالتی که ازش برمیاد صداش میزنه. شرلوک به خودش میلرزه. "اون بهت نیاز داره."

ماسک صبوری برادران هولمز داره فرو میریزه.

شرلوک جواب نمیده. به صدای خودش اعتماد نداره.

"تو همسرشی." مایکرافت به نرمی میگه. "حتی اگه یادش نیاد، بازم بهت نیاز داره."

یه جایی پشت ذهنش، شرلوک مطمئنه که خشم بی منطقی که کل وجودش رو پر کرده به خاطر درده، به خاطر گیجی، به خاطر ترکیب قوی و ناموزون احساساتی که داره تجربشون میکنه.

حتی نمیدونه از کی عصبانی تره.

مایکرافت برای دخالت های احمقانش؟

لستراد برای اینکه کنار برادر فضولش مونده و ترکش نکرده؟

پزشکا و پرستارایی که جوابی براش ندارن؟

یا همسرش؟

همسرش که تصمیم گرفت برگرده به جنگ؟ همسری که لنگیدن عصبیش رو شرلوک درمان کرد، کسی که لرزش دستاش به طرز اعجاب آوری بعد از همکاری کردن با شرلوک از بین رفت؟

همسرش که شانس برگشتن به میدون جنگ رو به محض فراخوان روی هوا قواپید؟ کسی که تصمیم گرفت ترکش کنه؟ کسی که فکر میکرد زندگی ای که با هم دارن براش کافی نیست؟

فیکشن جانلاک : نیاز دارم منو ببینی (I Need You to See Me)Where stories live. Discover now