سلام سلام
روز/شبتون خوش. xxلطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنید.
--------
هری و پیتر سریع از قسمت پذیرش که کم نور و تاریک بود رد شدن و وارد یک شب تابستانی خنک شدن. خیابون ها همونطور که انتظار می رفت، خلوت بودن، و تنها صدای گوش نواز رودخانه گوش های هری رو پر کرده بود. گونه هاش بدون اینکه متوجه بشه گرم شده بودن و هوای سرد شب رو به خوبی احساس می کرد.
پیتر خیلی آروم گفت: "چیزی توی ذهنتون هست که من بتونم کاری براش بکنم آقای استایلز؟ شما راجع به، اه، استاکرتون نگرانید؟"
پیتر، هری رو سوپرایز کرد، اما از نوع خوبش، معمولا این هریه که مکالمه رو شروع می کنه و به سمت یه سکوت ناشیانه هدایتش میکنه.
هری جواب داد: "نه، راستش" و سعی داشت بفهمه پاسخی که داده حقیقت داره یا نه. هری دستاش رو خیلی عمیق توی جیب هاش فرو کرد، انگار جواب رو بین انگشت هاش قایم کرده بود.
"منظورم اینه که خب مدتی گذشته، شاید تسلیم شده باشن. و اگر اینطور نباشه، من تو رو با خودم دارم پس،" هری لبخند زد و گوشه ی لب پیتر انحنایی به خودش گرفت. "این فقط... من نمی خوام تو رو با مشکلات شخصیم اذیت کنم..."
پیتر حرف هری رو قطع کرد:"من گوش می کنم"
هری نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاه کرد. آسمون با رنگ آبی نقاشی شده بود، با یه باریکه ای از رنگ قرمز که از خط افق در حال بالا آمدن بود، و وقتی به آسمونِ تاریک شب می رسید تبدیل به بنفش می شد، انگار با یه کسی که قلمو داشته ازدواج کرده بودن.
هری صورتش رو بین دستاش گرفت، تا از خودش در مقابل سرمایی که وجود نداشت محافظت بکنه.
هری بالاخره گفت: "فکر کنم دلم می خواد برگردم خونه." بیان کردن این افکار باعث می شد کمتر بترسه. "اما من- چیزی که به خاطرش اینجا اومدم رو نگرفتم، اصلا ممکنه هیچ وقت نگیرمش، مامانم دیگه بهم با نگاه عجیب زل نمی زنه و من... من... نمی دونم."
پیتر هومی از روی فهمیدن گفت. پیتر اجازه نداد هری هیچ کدوم افکارش رو از روی صورتش بخونه، وقتی هری برگشت تا پیتر رو به رو بشه، کمرش رو مثل همیشه صاف نگه داشت و با دست هاش در کنار بدنش به راه رفتن ادامه داد.
"ممکنه ساده به نظر بیاد، اما تا حالا سعی کردین یه لیست بنویسین؟"
"لیست؟"
YOU ARE READING
Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)
Fanfiction[Completed] پنج سال پیش، هری استایلز برای تبدیل شدن به یک خواننده و هنرمند، زادگاهش رو ترک کرد. هری به اون چه که پشت سرش به جا گذاشت توجه زیادی نکرد- یک زندگی، یک خانواده، و یک همسر... کسی که روزی از خواب بیدار شد و فهمید هری ترکش کرده. و حالا، ه...