39.

2.1K 502 1K
                                    

سلام، سلام.

ومپایر هستم و بالاخره برگشتمممم.

بچهها جون این چند وقت خیلی زیبا سانشاین رو فلاپ کردید. :|

انیوی.

تو این چپتر یه اتفاقی میافته که کسی که تازه میخواد فف رو شروع کنه منتظرشه. ===)))

خلاصه که نمیدونم خوشحال میشید یا به هری فحش میدید. =]

ووت و کامنت یادتون نره. xx

راستی آخر چپتر رو هم بخونید.

- - - -

هیجان و سادگیِ قشنگِ هری آشپزخونه رو پُر کرده بود و هری چاره ای نداشت جز اینکه احساساتش رو نفس بکشه.

قلبش تند تند می تپید و نمی تونست لبخندی رو که از خاطره ای دور روی صورتش نشسته بود، عقب نگه داره. هریِ هجده ساله ای که دست هاش رو جلو می بره و با مَنگی به پروسهٔ بیدارشدنِ لویی از خواب چشم می دوزه؛ جوری که بینیش رو چین می ده، پلک هاش آروم آروم تکان می خوره و لبخندی رو صورتش جا خوش می کنه که فقط و فقط واسه هریه.

هری از روی شونه اش به لویی نگاه کرد که مثل یه گربه تو آفتاب لم داده بود. در عین حال که لویی، همون لوییِ قدیمیه، هیچ شباهتی به لوییِ قدیمی نداره؛ وقت هایی که اینطوری دیوارهای دورش پایین می ریخت، کوچک تر به نظر می رسید.

اما الان دیگه نمی تونه مثل هریِ هجده ساله، راهش رو به سمت لویی بکشه تا صورتش رو نوازش کنه؛ دیگه باز شدن چشم های لویی اولین چیزی نیست که چشم هاش صبح ها می بینه. چون هری شانسش رو دور انداخت.

سرش رو تکان داد و نیمرخش رو از مسخی درآورد تا جایی که کاشی های تر و تمیز و تیک تاک ساعت تنها چیز هایی بودن که می دید و می شنید. و هری داشت می لرزید.

چند بار تلاش کرد تا کلمات از دهانش خارج شدن. "اینم از این، بفرمایید."

لویی خواب آلود چشم هاش رو باز کرد، ظرفی که توی دست هری بود رو از نظر گذروند و لبخند زد. بلافاصله خواب از سرش پرید و بلند شد نشست. "واو! یادم نمیاد آخرین باری که— مرسی هری."

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now