35.

2.3K 525 340
                                    

لویی در حالیکه با یک بغل پر از کاغذ روی زمین نشسته بود و با سرعت برق و باد بین عکس ها می گشت، گفت: "آره، وقتی مامانم گفت که دستم شکسته، تو شروع به جیغ و فریاد کردی، چون می کردی قراره تو بیمارستان قطعش کنن."

گونه های هری سرخ شدن. "من که یادم نمیاد."

لویی با موهایی که به نرمی روی چهرهٔ خوش زاویه اش ریخته بود، بدون اینکه حتی سرش رو بالا بیاره و بهش نگاه کنه، شونه اش رو بالا انداخت. "تو شش سالت بود؛ و اینکه بیشتر دوست داشتی دست راستم رو بگیری تا دست چپم. پس قابل درکه."

صدای ترق و تروق آتش، سکوت بینشون رو می شکست. هری یکم حافظه اش رو کنکاش کرد اما جز یه ذهن خالی، چیزی گیرش نیومد.

با این حال یادش میومد که کنار تخت لویی نشسته بود؛ اما از اونجایی که خیلی کوچولو بود و خودش تنهایی قدش نمی رسید، مجبور بود تو بغل جِی زانو بزنه.

نقاشی کشیدن روی گچ دستش رو هم یادش میومد. انقدر نوشتن اسمش رو روش تمرین کرده بود که کل گچ دست لویی از خط خرچنگ قورباغه ایش پر شده بود؛ گچی که لویی باید سه ماه تمام باهاش سر می کرد، اما خب هیچ شکایتی نداشت.

هیچ کدوم از این خاطره ها رو تا الان که داشت تلاش می کرد تا به یادشون بیاره، به خاطر نداشت.

اینا باعث ترسش می شد؛ باعث می شد به این فکر کنه که چندتا خاطرهٔ دیگه اینطوری تو ذهنش قایم شدن و منتظرن تا به یاد آورده بشن.

یکهو لویی یه توپ کاغذی به سمتش پرتاب کرد و خاطره اش دود شد رفت هوا.

بعد با رضایت گفت:"تموم شد."

هری یه دوراتاق رو از نظر گذروند و دید لویی به درد نخورهاش رو که خیلی هم زیاد بودن، یه گوشه انداخته؛ و فقط سه تا برگه روی میز باقی گذاشته.

هری با صدای یکم جیغی پرسید:"سه تا؟!" خودش رو به اون طرف اتاق پرت کرد و جلوی میز زانو زد تا ببینه لویی چی انتخاب کرده. یکیشون رو که خودش هم از قبل در نظر داشت تا نگهش داره، اما دو تای دیگه جدید بودن.

لویی خودش رو روی مبل انداخت و پاهاش رو زیرش جمع کرد و گفت:"سه تا زیاد هم هست. اما اگه هیچکدومشون نشدن، من محض احتیاط چند تای دیگه رو هم در نظر گرفتم."

هری بی حواس سرش رو تکون داد و دوباره بررسیشون کرد. سومین برگه که گوشه اش تا خورده بود و زیر دو تای دیگه پنهان شده بود، توجهش رو جلب کرد.

ظاهراً تا اون هتل کمتر از یک ساعت راه بود. یه ساختمان دوست داشتنی از سنگ های خاکستری داشت که تک تک پنجره هاش با گل های زیبایی مزیّن شده بودن و طاقِ ورودیش هم به حیاط منتهی می شد.

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now