30.

2.4K 558 408
                                    

سلام سلام. همگی سلام.

یادتون نره ووت‌ها رو به ۲۰۰ برسونید.

بریم برای پارت جدید.

- - - -

[فاز دوم.]

تنها بیست و چهار ساعت از اینکه انگلیس رو تر کرده بود می گذشت ولی هری دوباره اونجا بود. این بار انگلستان با آفتاب ملایمی ازش استقبال می کرد.

زمانی که تونست یه ماشین اجاره کنه -این دفعه یه هیوندا- و سوارش بشه، خورشید در حال غروب کردن بود. احتمالا بدنش به خاطر این همه تفاوت زمانی خسته بود، چون به زور حتی می تونست بیدار بمونه.

امکان نداشت شب رو اونجا بگذرونه. در حال حاضر به یه شونه برای گریه کردن نیاز داشت، اونم همین حالا. جلوی مک دونالد توقف کرد و محض احتیاط دو تا قهوه خرید. یه موسیقی تو دستگاه پخش گذاشت تا بیدار نگهش داره و بعد به سمت شمال حرکت کرد.

قبل از نیمه شب خودش رو به جادهٔ جنگلی رسوند. خوشبختانه در ورودی باز بود و تونست کل مسیر تا خونه رو با ماشین طی کنه. پنجره هایی که بیشترشون با نور زرد گرمی روشن بودن، از بین درختا دیده می شدن. به دلایلی که از فکر کردن بهشون سر باز می زد، فقط نگاه کردن به این تصویر، بهش کمی آرامش بخشید.

تو‌حیاط چمنِ جلوی خونه یه توپ فوتبال پاره پوره دید که وقتی داشت اونجا رو ترک می کرد، نبود. یه کالسکه دوقلو هم اون پایین درست زیر ایوان پارک شده بود. هری وقتی از کنارشون رد شد، لبخند زد.

زمانی که در زد اضطراب وجودش رو فرا گرفت، اما بیشتر از همه عصبی بود، عصبی از خشم فروخورده و اندوه و همهٔ این احساساتی که نمی تونست روشون اسمی بذاره. دلش می خواست همهٔ اینا رو بیرون بریزه و هِی به خودش می گفت دلیلی نداره که مضطرب باشه.

این بار که مثل دفعهٔ اول نیست، اینجا با گرمی ازش پذیرایی می کردن.

هرچند انگار ته دلش اونقدرا هم باور نداشت، چون وقتی لویی کسی بود که در رو به روش باز کرد، دل و روده اش به هم پیچید.

هری واسه یه لحظه فقط نگاهش کرد. از دیروز تاحالا تغییری نکرده بود، فقط توی آفتاب یکم خسته تر، و نرم تر به نظر می رسید.

توی دستش یه فنجون چای نگه داشته بود که وقتی از تعجب انگشتاش دورش شل شد، یه مقدارش بیرون ریخت.

Got The Sunshine On My Shoulders [L.S](Persian Translation)Where stories live. Discover now