Marshmallow and coffee!

3.2K 594 552
                                    

(ووت ستاره ای مارشمالوییست,قهوه اش باشید*~*)

تو کافه رز نشستیم و من دارم با زمزمه هشدار هارو می دم*
قرار بود بریم امروز واسشون خودکشی,یادتونه یا نه؟×-×
بشینین جاهای مختلف کافه صداتونم زیاد در نیاد!*-*
بچه های خوبی باشین جیغ نزنین تا لری نفهمن!^~^
براتون مارشمالو با قهوه سفارش می دم بخورین زیادم بهشول زل نزنین باشه؟°~°
اوناهاش...
با انگشت به هری که توی میز کنار پنجره نشسته اشاره می کنه*
هرکار می کنین از ذوق جیغ نکشین>.<
این شما و اینم شروع خودکشی:>

هری به شکلات داغش خیره شده بود...
گه گاهی لبخند می زد و به صندلی خالی روبه روش نگاه می کرد...

با قاشقش یکی از مارشمالوهاشو توی دهنش گذاشت
به بیرون نگاه کرد

برف همه جا نشسته بود و زمین رو سفید کرده بود...
آستینای ژاکت سبز رنگشو پایین کشید و یقشو بالاتر, تا به گردن نحیفش سرما نرسه...

تا اینکه دستای کسی دورش حلقه شد...
هری خوب می دونست عطر نعنا و این صورت زبر متعلق به کیه!

"هی مای لیتل انجل!"
لویی کنار گوشش زمزمه کرد و گونشو بوسید
هری اروم سرشو چرخوند و لباشو نرم روی لباش گذاشت...

تا اینکه لویی ازش جدا شد و همونطور که شال و کتش رو در می اورد اونا رو پشت صندلیش گذاشت و رو به روش نشست

موهای بلند که به سمت بالا مرتب شده بودن...
ته ریش و ابهت و هاتی که پشت سرش کشیده می شد...
اون چشمای قشنگ آبی...

دستشو دراز کرد و دستای سردشو بین دستاش گرفت
لویی لبخند زد و روی دستاش بوسه زد

"تمرین چطور بود؟"
لویی لبخندش عمیق تر شد
"خوب,توی این برف,شاگردام اسرار کردن بریم توی گودال,اما با کمک هم پیست رو تمیز کردیم و بهشون گفتم اگر سرما بخورین تقصیر خودتونه!"

هری با تن همیشگیش شروع کرد به غر زدن
"اره , اونا اصن مهم نیستن,ولی اگر مرد جذاب منو مریض کنن من می دونم با اونا!"

لویی بهش خندید و روی حلقشو بوسید

هری خواست احساس خوبی که داره رو به لویی هم انتقال بده پس:
"لو,یادته یک سال و شیش ماه پیش...,همینجا نشسته بودیم,بعد از اون مسابقه..."

لویی خندید و سر تکون داد
"من برات مارشمالو خریدم و تو برام خندیدی..."

هری لباشو گاز گرفت
"شیطونیایی که می کردیم,چند ماه بعدش,نمایش کریسمس,وقتی بردیم کنار پل ,هوا گرم بود و تابستون,ازم درخواست کردی و بعد از اون ما با هم زندگی کردیم....شروع کردیم به کار کردن... زندگیمون رو ساختیم..."

لویی دست هری رو فشار کمی داد و سر تکون داد
"و حالا اینجاییم و قراره واسه همیشه مال هم باشیم..."
هری با چشمایی که برق می زدن نگاهش می کرد

ฯMaRsHmaLLow wiTh CoFFeeWhere stories live. Discover now