My little family...

3.3K 589 396
                                    

(ووت ستاره ای مارشمالوییست,قهوه اش باشید*-*)

"هری عزیزم,گریه نکن! دختر کوچولوت می فهمه ناراحت می شه!"

ولی هری حرف گوش کن نبود که.....نبود!
آنه دیگه نمی دونست چیکار کنه!

می دونست اینا همش به خاطر بهم ریختگی هورموناشه و احساساتش گاهی قاطی می شن ولی خب...

یک ساعت بود که نشسته بود گریه می کرد و...
کی میتونست به هری که روی تختش نشسته و همین طور دستمال می کشه و دماغشو پاک می کنه چیزی بگه!

آنه کنارش نشست و پسرشو بغل کرد
"عزیزم,به لویی زنگ زدم,خودش الان میاد,می بینی که اشتباه می کنی!"

هری دل می زد و هق هق می کرد
"ولی...ولی من خودم دیدمش....بهش حق می دم مامی....من خیلی زشت شدم!"

آنه روی سر پسرش بوسه گذاشته و نوازشش کرد
"عزیزم این حرفو نزن! تو الان تو زیباترین حالتی هستی که می تونستی باشی! حالتی که بیشتر مردا نمی تونن تجربش کنن! ,حتما لویی یه توضیح مناسب برای این کارش داره!"

"معلومه که دارم!"
لویی با موهای اشفته و نفس نفسی که می زد با دستای پر که دست چپش یه بسته انواع پاستیل و شکلات و مارشمالو هارو نگه داشت و توی دست دیگش غذای اماده بود جلوی در اتاق ایستاده بود!

آنه سریع سمتش رفت و خریدارو ازش گرفت و زمزمه کرد
"از صبح داره گریه می کنه,لطفا یه کاری بکن!"
لویی فقط سر تکون داد و بعد از رفتن انه در رو بست

سمت تخت حرکت کرد و کنار عشق فخ فخوش نشست!
"لو.....(گریش شدت می گیره).....عههههههه,کجا بودی؟!"

لویی ابرو بالا انداخت
"مارشمالو, من که بهت توضیح دادم امروز مسابقه دارم,عزیزم چرا گریه می کنی؟"

هری سرشو چرخوند و پیرهن بلند ابیشو که روش عکس یه بیبی کارتونی داشت رو کشید تا شکم هشت ماهش دیده نشه!
"تو....تو دیروز....دیروز من دیدمت.....یکی بود-"

لویی فقط هری رو توی بغلش کشید و همونطور که سرشو توی سینش می ذاشت و توی بغلش می خوابوندش دستشو اروم روی شکمش گذاشت و روش دست کشید

"هیشششش,پرنسس من,دیروز چی؟ کنجکاو شدی و دنبالم اومدی,من رو با یه دختر توی بار دیدی,خب بعدش!"
لویی توی گوش هری زمزمه کرد و می خواست تا خودش به اشتباهش پی ببره!

"اون....(هق هق)اون نشست روی....پات لوعهههه!"
هری دستاشو روی صورتش گذاشت و اشک ریخت

لویی دیگه طاقت نداشت شروع کرد به بوسه گذاشتن روی صورتش

"و تو رفتی چون تحمل دیدن بقیشو نداشتی,درست می گم؟"
هری فقط سر تکون داد و لویی دستشو دراز کرد و یه دستمال بهش داد

"خب عشقک من,حالا نفس عمیق بکش و قشنگ بهم گوش بده,باشه؟"

هری فقط آب گلوشو قورت داد و نفس عمیق کشید و از توی بغلش بهش نگاه کرد و منتظر شد
"خیلی ناراحت شدم وقتی.....ِتو نگفتیش ولی از حرفات فهمیدم فکر کردی بهت خیانت کردم!,
توی این دنیا چیزی با ارزش تر از تو و این کوچولو برام وجود نداره!
عشقم,درسته چیزی که دیدی,ولی کاش قبل از اینکه قضاوت کنی ازم بپرسی!
اون یکی از شاگردام بود,که به بهونه ی دوست پسرش من رو کشید بار,
ولی اونجا منو معطل کرد و فکر کرد می تونه وسوسم کنه و باهام بخوابه,
نمی دونست همون موقعشم من داشتم به فرشته کوچولوم فکر می کردم که منتظر منه تا توی بغلم بخوابه!
نشست روی پاهام و من فقط نگاهش کردم,
بعد از چند دقیقه هولش دادم و انداختمش روی زمین,بهش گفتم دیگه حق نداره به کلاسام بیاد,
اهمیتی هم ندادم هر چقدر که گریه کرد,عذرخواست و داد زد که دوستم داره!!"

ฯMaRsHmaLLow wiTh CoFFeeМесто, где живут истории. Откройте их для себя