Snowman Part 1

704 171 34
                                    

☃قسمت اول☃

دبستان و پیش دبستانی هه سان – سال 2003

- سهون!... اوه سهون!

با صدا زدن های مکرر خانم یو بالاخره توجهش به تخته جلب شد!

- حواست به هم کلاسیت هست؟ هانا داره برای شما شعر میخونه!

چشمای گنگو بی حسش رو به دختر کوچولوی مو بلند مقابلش که سارافون صورتی کم رنگی به تن داشت دوخت و چیزی نگفت!

معلم با ناراحتی به چشمای بی روح پسرک نگاه کرد و سرش رو تکون داد... یعنی روزی میومد که بتونه لبخند روی لب های پسر کوچولو رو ببینه؟!

....

زنگ تفریح بود اما علی رغم فضای شادو سرسبز زمین بازی، سهون تکوتنها پشت میزش نشسته بود و از پنجره خیره خیره به بازی هم کلاسی هاش و بچه های قدونیم قدی که از کلاس های دیگه بودن نگاه میکرد.

خانم یو با ظرفی که درش مقداری خوراکی قرار داشت به سمتش رفت

- سهون نمیخوای چیزی بخوری؟

سهون ثانیه ای کوتاه بهش نگاه کرد و بعد در حالی که سرش رو به نفی تکون میداد نگاهش رو گرفت و دوباره به بیرون خیره شد.

- نمیخوای با دوستات بازی کنی؟

سهون باز هم سرش رو به نفی تکون داد.

خانم یو درمونده با نگاه غم زده اش به سهون نگاه کرد!

سهون بی هوا پرسید

- نحس یعنی چی؟

خانم یو با تعجب پرسید

-این کلمه رو از کجا شنیدی؟

سهون با لحن معصومانه و بچه گانه اش گفت

- زن داییم همیشه به دایی میگه سهون نحسه نمیخوام کنار بچه هام باشه!

مکثی کرد و با چشمایی که پر از اشک شده بود به خانم یو زل زد

- من مریضم؟ ممکنه بقیه رو هم مریض کنم؟

خانم یو با دیدن چشمای مظلومو ترسیده ی پسر بچه ی مقابلش و فکر کودکانه اش قلبش به درد اومده بود ... ظرف رو کنار گذاشت و به سمت سهون رفتو پسرک رو در آغوشش فشرد

چه طور باید این پسر بچه رو از این سیاهیی که داشت درش فرو میرفت بیرون میکشید؟

بوسه ای به سرش زد

- نه همچین چیزی نیست! تو هیچ مشکلی نداری سهون! هیچ مشکلی! زن داییت هم اگه حرفی زده...!

کمی مکث کرد ... باید چی میگفت!؟ ... چه جمله ای به زبون میاورد که قانع کننده باشه؟

- منظور خاصی نداشته ... نیازی نیست که جدیش بگیری!

سهون چیزی نگفت و این در حالی بود که خانم یو داشت برای فهمیدن کوچیک ترین خط ذهنی بچه ای که در آغوش داشت به همه چیز چنگ مینداخت.

☃Snowman☃Where stories live. Discover now