snowman Part 3

437 144 12
                                    


☃قسمت سوم☃

یک ماه از اون شب میگذشت و سهون ناپدید شده بود ... جونگین وقتی به خونه اشون سر زد کاری که طی این 12 سال یک بار هم انجام نداده بود! چون معذب بودن سهون از خانواده اش رو میشناختو میدونست احساس راحتی با اون ها نداره اینو از مکث هاش راجب حرف زدن درباره ی اون ها و حرف های جسته گریخته اش راجبشون فهمیده بود!

به هر حال رفتنش به اون خونه هم باعث نشده بود چیزی دستگیرش بشه ! تنها چیزی که فهمید این بود که سهون رفته! اونم نه به جایی نزدیک به یک جای دور! اون از کره رفته بود و جونگین احساس این رو داشت که یک تیکه آشغاله که دور انداخته شده ! خوب ازش استفاده شده و حالا چیزی بیشتری نمونده!

به سهون همچین آدمی بود؟ ... نه سهون نمیتونست اینجوری باشه! اون برمیگشت! دیر یا زود برمیگشت! اون هم جونگینو دوست داشت! اون یه عوضی نبود! قرار نبود بعد اینکه اولین بار هاشو ازش گرفت تنهاش بذاره! قرار نبود اینجوری بی رحمانه بی هیچ حرفی ترکش کنه! اونم تو آخرین سال دبیرستانشون! اونا قرار بود با هم از دبیرستان فارق التحصیل بشم! نه؟

جونگین بار ها و بار ها به سهون زنگ زد ... واسش پیغام صوتی گذاشت بهش پیام داد ... اما از هیچ کدوم جوابی نگرفت! این رو کار رو تا دو سه ماه ادامه داد! اما هر بار ناامیدو ناامید تر شد! ... کم کم داشت با حقیقت رو به رو میشد! اما ته قلبش هنوز نور کم فروغی از امید وجود داشت!

اون یک ذره امید وقتی نا امید شد که تو اوج بدبختی قرار گرفت ... خانواده ی جونگین ورشکسته شدن و خیلی از اموالشون توسط بانک مصادره شد! تو اون روزای سختی که سپری میکرد اون کجا بود که دلداریش بده ؟ آرومش کنه؟ حمایتش کنه؟ کجا بود تا بغلش کنه؟ کجا بود تا بهش پناه ببره! حالا که جونگین حمایت گر به حمایت نیاز داشت اون لعنتی کجا بود؟! چرا باید جواب تمام خوبی هاش یه جای خالیو یه طرد شدگیه دردناک باشه؟

جونگین باید فراموش میکرد روزی سهونی بود که کلی بهش عشق داده بود و کلی ازش عشق دریافت کرده بود ... همه ی اون احساسات حالا تبدیل به یک دروغ تلخو غم انگیز شده بودن که حقیقی ترین حس بینشون رو زیر سوال میبرد!

- نمیبخشمت!هیچوقت نمیبخشمت سهون!

پایان فلش بک

...

انگار توی مغزش کسی در حال توجیهش بود

- اینا همه اش به خاطر ناگهانی بودن این دیداره .... فقط چون بعد از مدت ها دیدیش اینجوری شوکه شدی !هیجان این رویداده! نه چونکه سهون مهمه یا اینکه برگشته خوشحالت کرده! فقط رو به رو شدن با گذشتت بعد از چندین سال کمی جالبه !

این ها همینطور توی سرش رژه میرفتن و داشت روانی میشد! نمیدونست داره خودش رو گول میزنه یا همشون حقیقت محض هستن!؟ فقط میدونست این شرایط گیج کننده تر از ایناس که بخواد به این زودی ها درکش کنه! سعی کرد با چند نفس نسبتا عمیق خودش رو به آرامش دعوت کنه

☃Snowman☃Место, где живут истории. Откройте их для себя