"کاش نمیدیدمت..مطمئنم زندگیم بهتر بود!"
•••••
"لیسا"
دستاشو گرفته بودم..باورم نمیشد...بوی عطرش توی ریه هام مثل خون جریان داشت همون چیزی که ارزوشو هر عاشقی داشت..ولی برای من به نظر غیر ممکن بود..سمت لباش اومدم..خواستم لباشو ببوسم..که بهش نوع جدیدی از عشق رو نشون بدم..یک سانتیمتر..و بوم! صدای زنگ موبایلم ب صدا دراومد و با شتاب به جلو پریدم و چند لحظه به جلوم زل زدم..
-خ..خواب بود ؟!
برای چندمین بار بود که داشتم خوابشو میدیدم..یهو بغضم گرفت و شروع کردم به خفه اشک ریختن..دقیقا چرا من باید اون ادمی باشم که زجر میکشه؟!..ب صورتم سیلی محکمی زدم و بلند شدم و سمت کمدم رفتم و دوباره به فکر رفتم..چند دقیقه بعد به خودم اومدم و از عصبانیت در کمد رو محکم بستم و سمت دستشویی رفتم و به ایینه نگاه کردم..دستامو مشت کردم که به ایینه بزنم ولی با یاداوری حرفاش دستامو شل کردم؛
*فلش بک"
با مشتم شیشه هارو شکوندم و روی زمین نشستم و با دستای خونیم موهامو چنگ زدم و جیغ زدم..میدونستم جنی طبقه بالاییمون مهمونه..پیش دوست جونش.."جیسو"!
ازش بدم میومد..همیشه جنی پیش اون میومد..یهو صدای در زدن شنیدم..به احتمال زیاد جیسو بود که میخواست مخمو بخوره ک چرا جیغ میزنم..خودشم میدونست من دیوانه وار جنی رو میخوام ولی باز همون اش و همون کاسه..بلند شدم و بی اهمیت به دستی که شیشه توش رفته بود و کل زمین رو خونی کرده بود در رو با شتاب باز کردم و خودمو اماده غر و داد کردم..اما با دیدم قیافه نگران جنی حرفام توی دهنم ماسید و من من کردم
-ج..جنی ؟!
+ تو از کجا منو میشناسی؟!
اینو وقتی میگف که با چشمای لعنتی براق و بزرگش به چشمام خیره بود..چطوری بهت توضیح بدم اخه ؟! وقتی اون چشمایی که با دیدنش خمار میشدم حتی از دور بهم خیره شدی؟!
+چ..چرا گریه میکنی؟! کمک میخوای ؟!
وات..وات د هل..من کی گریه کردم..جلو جنی ؟! با دست خونیم باعث و بانی خیس شدن صورتمو لمس کردم و جنی با دیدن دستم نفسش برید و هینی کشید و سمتم یورش اورد و دستمو گرفت و یکم فشار داد و هیسی کشیدم
+یااا یاااا لیسا شی..چرا حواست به خودت نیس؟ بیمارستان رفتنت کافی نبود؟
صداش داشت میلرزید..چرا انقدر قلبمو دیوونه میکنی دختر ؟! بسه..لعنتی بسه! با دست سالمم ناخوداگاه موهاشو پشت گوشم میزارم..
-لطیفن..
دوباره اون چشما..اما بارونی شده بهم خیره شدن..
خمار کننده ان..دوست دارم ببوسمش..ولی کو اجازه؟
-لیسا اگر حواست نباشه من دیگه باهات حرف نمیزنم!
* برگشت به الان*
دستمو پایین اوردم..نمیخواستم از دستش بدم..حداقل نه الان..ب صورتم ابی زدم و رفتم سمت ایینه..چقدر داغون شده بودم...خدای من..
میکاپ دارکی کردم و طبق معمول لباس گرانجمو پوشیدم و سمت کشوم رفتم و گردنبندی رو برداشتم..گردنبندی ک چهار سال پیش..جنی بهم داد..هنوزم قشنگیای خودشو داره..گردنبند رو انداختم و دوربینمو برمیدارم و سعی میکنم لبخند بزنم..سخته اما شدنیه..
از خونه زدم بیرون و سمت محل کارم دوییدم و به ساختمون کارم نگاه کردم..استودیو عکاسی DMoon..حساب کار کردنم اینجا از دستم در رفته..داخل شدم و به منشی تعظیم کوتاهی کردم
×اوه لیسا شی!
-سلام خانوم جانگ..پسرتون چطوره؟
لبخند نورانیشو به وضوح دیدم..هر وقت از کوک پیگیری میکردم لبخندش بیشتر از هر روز نورانی تر بود..
×عایگو جانگکوک؟ مثل همیشه اس اما بد اخلاق تر! تهیونگ سراغشو نمیگیره باز عصبی شده!
با شنیدن صدای داد کوک از اونور سالن خندم گرفت
•اوماااا!
میدوم سمتش و میپرم بغلش..تنها پسری بود که انقدر اخلاقش بهم میخورد و ازش حس خوبی میگرفتم...و صد البته تنها پسری که خودمو براش لوس میکردم! دستش نوازش وار روی موهام بود و خم شد و موهامو بوسید..مثل داداشم میموند..داداشم...چقدر دلم.براش تنگ شده..کاش..اون اتفاق نمیفتاد..و برای همیشه از دست نمیدادمش..:)
لبخند میزنم و سرمو بالا میارم و بهش نگا میکنم
-گوکیییاا
لپامو بهم فشار میده و اروم میخندم و اخم الکی ای میکنم و اصوات نامشخصی درمیارم ک شروع میکنه به خندیدن
•اینجا خودتو لوس نکن دخترک برو سر کارت
صورتمو در میارم و ازش دور میشم و سمت استودیو میرم و با دیدن جنی نفسم میبره...
YOU ARE READING
THE TRUTH
Fanfiction-جنی چرا به من یه فرصت لعنتی نمیدی؟! +لیسا..هم من هم تو خوب میدونیم که کیم برای من کافی بوده..تو رو نمیخوام درگیر کنم..حتی اگر عاشقت باشم! "لیسای عکاس عاشق مدلش که کیم جنیه میشه اما گرایش ها..عاخ گرایش ها یه سد بزرگی برای هم شدن..اما..گرایش های تلقی...