*12*

349 45 13
                                    


- چی داره؟

کمی پشت سرش رو خاراند و حصیری از صندوق زیر ترانزیت بیرون اورد و به طرف فضای سبز کنار ماشینش رفت.

- نمیدونم من همیشه قیمه میخورم. قیمه هاش معروفه!

نفس عمیقی کشید. دیروز ناهار قیمه خورده بود. لب به دندان گزید از یاد اوری این که تا الان حتما همه فهمیدن که او رفته و دورشون زده!

محسن از سکوتش متعجب شد و با کنجکاوی به طرفش برگشت. با دیدن چهره ی پکرش تعجبش بیشتر شد. حرف بدی نزده بود که!

- خب چی میخوری؟

با جمله اش احمد رو از دنیاش بیرون کشید.

- هوم؟... من کباب می خورم. کوبیده...

و زودتر به سمت حصیر رفت و خودش رو روش ولو کرد. باید با این تنهایی و دوری کنار می اومد. چند سال بعد برمی گشت و اونا بهش افتخار می کردند مطمئن بود.

محسن حرفی نزد و با دوستش تماس گرفت. انقدر این راه ها رو طی این سالها گز کرده بود که تو هر جایی یه اشنا داشته باشه.

تا رسیدن غذا هنوز خیلی مونده بود. دلش چایی می خواست اما نه تی بگ گاز پیکنیکی از صندوق در اورد و کتریش رو پر اب کرد.

احمد با کنجکاوی حرکات اون رو زیر نظر داشت. از این همه نظم تو اون ماشین متعجب بود. فکر نمی کرد کسی بتونه تا این حجم مرتب باشه.

محسن برای چندمین بار مچش رو هنگام هیزی گرفت.

چرا این گربه چکمه پوش اینجوری نگاهش می کرد؟

از اون چشمای سبز- عسلی که هر لحظه یه رنگ بود اصلا خوشش نمی اومد.

میدونست اخر هم مثل گربه چنگ میندازه تو صورتش!

اخمی کرد و نگاه از احمد گرفت.

احمد پوزخندی زد و دمر شد و شروع به کندن چمن های کنار حصیر کرد.

محسن بالاخره بعد از درست کردن چای دلخواهش کنارش نشست و با دیدن کوه علف هایی که اون کنده بود با تاسف سری تکون داد.

- شامت رو اماده کردی؟

احمد خونسرد یکم چرخید.

- نه غذای توئه نخواستم با این خستگی خودت دنبالش بری!

و زل زد بهش. هر دو با چشم های خشمگین و اماده ی جنگ بهم زل زده بودند.

- داداش کبریت داری؟

شاید اگه صدای شخص سومی بینشون نمی اومد جنگ بالا می گرفت.

محسن بالاخره چشم گرفت و به کنار پیکنیک اشاره کرد.

- اره داداش اونجاست خودت زحمتشو بکش!

احمد هم بیخیال دست برد تا چایی برای خودش بریزه اما دستش به دستگیره نخورده بود که از داغی دسته اخش به هوا رفت و سیخ نشست.

- هوووف سوختم...سوختم!

و دستش رو با شدت تکون داد و همزمان فوتش هم می کرد.

- خدا اون بالا برای تو نیمدونم چی گذاشته!

به سر احمد اشاره کرد و با دستمالی خودش چایی ریخت.

- برای ادم اعصاب نمیذاری که!

- خنگی خودت رو ننداز تقصیر من!

احمد خیز برداشت سمتش و مثل شب گذاشته رخ به رخش نشست.

- من خنگم؟؟؟ محض اطلاعت بنده با رتبه ی دو رقمی دانشگاه قبول شدم و دکترا دارم.

محسن خیره نگاهش کرد از این فاصله مژه هاش و تابشون بیشتر مشخص بود. یه ردیف پر و متراکم مژه داشت. اصلا لجش می گرفت از این همه زیبایی چشمانش. با اوقات تلخی دست روی سینه ی او گذاشت و به عقب هولش داد.

To the sweetness of your eyes 💛 | به شیرنی چشمانت 🍯Where stories live. Discover now