*15*

374 39 17
                                    



- این ماشین کلا از المان اومده. راننده هاش خارجین. میری دستشویی بالاخره یا نه؟

- اره اره رفتم رفتم!

احمد گفت و به طرف دستشویی راه افتاد. خیلی تجربه ی استفاده از دستشویی بین راهی رو نداشت. مسافرت زیاد رفته بود اما هیچ وقت پا تو اینجور دستشویی ها نذاشته بود.صدای قدم هایی رو پشت سرش شنید، به عقب برگشت راننده ی همون ماشین خارجیه بود. قد بلندی داشت و موهای بورش داد می 

زد ایرانی نیست.


لبخند کوچکی به چشمان ابی مرد که خیره اش بود زد و وارد دستشویی شد.

از بوی بد و تهوع اور دستشویی جلوی بینیش رو گرفت و خیلی زود کارش رو انجام داد.از دستشویی که بیرون رفت مرد المانی جلوی در ایستاده بود.

نگاهش حس خوبی بهش القا نمی کرد. شیر اب رو که باز کرد از گوشه ی چشم متوجه شد مرد بیرون رو پایید و در دستشویی رو پشت سرش بست. اخم هاش رو درهم کشید و بیخیال مایع زدن به دستاش شد.


- چرا درو می بندی؟

به انگلیسی پرسید. مرد بهش نزدیک شد و چشمک ریزی بهش زد و به انگلیسی پاسخش رو داد.

- تا یکم باهم حال کنیم.

و قبل از این که مغزش کلماتش رو ترجمه کنه دست بزرگ مرد روی باسنش نشست و محکم فشردش.

- هوووووووووی چخبرته مرتیکه؟

روی دست مرد کوبید و بیخیال انگلیسی حرف زدن شد و قبل از این که به سمت در بره و فرار کنه مرد محکم از پشت در اغوشش گرفت و به زبان خودش یه چیزی گفت که او متوجه نشد فقط می دونست که باید از اونجا بره بیرون.دست و پایی زد.

- ولم کن حرومزاده.

لب های مرد رو حس می کرد که گردنش رو می بوسید و سعی داشت دستش رو داخل کش شلوار تازه پوشیده شده اش ببره.در برابر اون ادم هیکلی مثل جوجه شده بود. با هر دو دست ، دست مرد رو گرفته بود و داد و فریاد می کرد.

- ولم کن عوضی کمک.... کمک..... محسنننننن....

کسی رو جز او نداشت که صدا کنه. هیچ کس نبود که صداش رو بشنوه؟ با حس برجستگی دیک اون مردک زرد حالش داشت بهم میخورد هیچ وقت تا این حد از خودش و مردم متنفر نشده بود.

- ولم کن عوضی... کم...

با نشستن دست مرد روی دهانش صداش نامفهموم شد و مرد به گوشه ی اون دستشویی کثیف فرستادش... دیگه نمی تونست مردونه رفتار کنه قطرات اشکش پشت هم راه گرفتند. تموم شده بود همه چیز تموم شده بود!

××××××××××

محسن مقابل ماشین قدم رو می رفت. پس این پسره چی شده بود؟چقدر دستشویی داشت مگه؟با حرص چند بار دست روی صورتش کشید.

- یعنی باید همه جا مثل بچه های دو ساله دنبالت باشم؟


- اقا...اقا؟

به دختر جوانی که به طرفش اومده بود نگاه کرد.

- بله؟

دختر به دستشویی اشاره کرد.

- فکر کنم اون تو درگیری شده. من دستشویی بودم سر و صداشون می اومد. شما میتونید کمکشون کنید؟ گناه دارن!

دستمالی که برای پاک کردن شیشه برداشته بود روی زمین پرت کرد و به طرف دستشویی دوید. نکنه بلایی سر احمد اورده باشن؟با دیدن در بسته ی دستشویی حس بدی بهش دست داد.

- احمد؟؟؟ احمد؟

صدایی از داخل دستشویی نمی اومد با لگد به در چوبی دستشویی کوبید که به راحتی باز شد و او تونست مرد المانی که با چشمانی گرد شده به سمتش برگشته بود ببینه.البته که پسری که به دیوار چسبیده و شلوارش تا نیمه پایین اومده بود.اون پسر رو بدون دیدن چهره اش هم می شناخت. احمد از شوکه شدن مرد استفاده کرد و تکانی به بدن نیمه جانش داد و از زیر دستش فرار کرد

.


- هیع...محسن....

محسن دیگه هیچی رو بجز اون مرد زرد نمی دید.

- می کشمت حرومزاده!

و به سمتش حمله برد و احمد ترسیده و لرزان گوشه ی ای ایستاد و شلوار لعنت شده اش رو بالا کشید. گریه اش بند نمی اومد و کمی اون طرف تر محسن با هر مشتی که به سمت مرد حواله می کرد فحشی هم فریاد می زد.

- می کشتمت عوضی...

احمد حتی نا نداشت که او را جدا کنه. اگه محسن چند لحظه دیرتر رسیده بود اون مرتیکه... حتی فکرش هم دیوانه اش میکرد.

- اینجا چخبره اقا؟؟

با رسیدن چندتا از کسبه بالاخره تونستند محسن رو که رگ های گردنش برجسته و چشمانش سرخ شده بود از مرد خونی و نیمه بیهوش جدا کنند.

- اقا...اقا کشتیش.


- بهتر... یه سگ کمتر...


- این خارجیه اگه شکایت کنه چی؟


- گه خورده میدم چوب تو ***ش کنن.

و تازه به خاطر اورد دعوا به خاطر کی بوده. در بین جمعیت چشم چرخاند و بالاخره احمد رو که کنار دیوار چمباتمه زده بود، پیدا کرد.رنگ به رخ نداشت و چشمان عسلی رنگش به رنگ خون شده بود. دستش رو از دست مردی که محکم گرفته بودش تا دوباره به اون مرد حمله نکنه کشیده و به سمت احمد رفت.

- احمد... خوبی؟

احمد با لبانی که خشک شده بودند و رد دستان مرد روی صورتش مونده بود التماس گونه زمزمه کرد.

- بریم از اینجا...تو رو خدا منو نجات بده!

و مثل بچه های کوچولو دوباره زد زیر گریه.

- باشه باشه الان میریم. پاشو پاشو...

و دست زیر بازوی نحیفش انداخت و بلندش کرد. هنوز بدنش می لرزید و نمی تونست درست راه بره.

- همه چی تموم شده پسر ببین من پیشتم.

To the sweetness of your eyes 💛 | به شیرنی چشمانت 🍯Donde viven las historias. Descúbrelo ahora