*7*

373 45 9
                                    

ادم بدخوابی نبود یعنی شغلش بهش یاد داده بود هرجایی از سنگ نرمتر باشه می تونه بخوابه.

ولی بی قراری شخصی که روی تخت خوابیده بود و هر چند دقیقه یه بار تکون می خورد و جیرجیر تخت رو در می اورد نمی ذاشت پلک هاش گرم شه.

عاقبت دست از روی صورتش برداشت و به سمت احمد که با خودش درگیر بود برگشت.

- مشکلی هست؟

صدای بمش که در سکوت اتاق سنگین تر به نظر می رسید از جا پراندش و رشته ی حرف هایی که در ذهنش اماده کرده بود برید.

- هان؟

گیج به طرف محسن که پتو رو تا روی سینه اش بالا کشیده بود و عضلات بازوش از پس تیشرت جذب مشکیش مشخص بود برگشت.

محسن کلافه گفت:

- میگم مشکلی هست؟ اگه بخاطر حضور من راحت نیستی می تونم...

از جا جهید و وسط تختش نشست.

- نه نه اینطوری نیست... فقط...

محسن هم نیمخیز شد و نشست. نوری که از حیاط می تابید و از پنجره های رنگی می گذشت اتاق رو با رنگ های ابی و سبز و نارنجی تزیین کرده بود.

- فقط چی؟

احمد به خودش جراتی داد و از تخت پایین اومد و کنار تشک محسن نشست.

- میشه یه خواهش ازت بکنم؟

چشمانش به درشتی و براقی چشمان گربه ی چشکمه پوش شده بود. دستی به سرش کشید و به تایید سر تکون داد.

- بفرما.

تمام داستان هایی که چیده بود از مغزش پریده بود.

- میشه منم باهات بیام؟

محسن گیج چند بار به او که با اشتیاق سرش رو پیش اورده بود و چند سانت بیشتر بین صورت هاشون فاصله نبود نگاه کرد و عاقبت دهان باز کرد.

- بیای؟ کجا بیای؟

- ترکیه! منم با خودت ببر ترکیه!

این پسر پاک عقلش رو از دست داده بود.

- من ببرمت ترکیه؟ چرا خودت نمیری؟ فردا صبح برو فرودگاه با اولین پرواز میبرنت ترکیه! چرا با من میخوای بیا؟

شوقش فرو نشست و عقب رفت و آهی کشید. با انگشتان دستش بازی کرد.

- اگه به همین راحتی بود که غصه نداشتم. خانواده ام راضی نمیشن برم. من فرصت زیادی ندارم. از آلمان برام دعوتنامه اومده. یه بار هم سعی کردم راضیشون کنم ولی خب نشد.

الان هم اگه تو از مرز ردم کنی و تا یه جایی برسونیم بقیه اش رو خودم میرم. از استانبول میرم المان و تموم!

دستانش رو ستون بدنش کرد و کمی به عقب لم داد و چشمانش رو ریز کرد.

- یعنی الان داری ازم میخوای که قاچاق ادم کنم؟ می دونی خانواده ات بفهمن میتونن پدرمو در بیارن؟

احمد دوباره هیجانزده به جلو خیز برداشت.

- نه بابا چه قاچاقی؟؟؟ فقط نیمخوام بفهمن از کشور خارج شدم. تا ما برسیم سر مرز و بخوایم رد بشیم کلی طول می کشه و اونا هم مطمئنا فکر میکنن من اگه قرار باشه برم از مرز هوایی میرم. من حاضرم هر چقدر بخوای بهت پول بدم.

نام پول دهان محسن رو که باز شده بود تا سفت و سخت مخالفت کنه بست. چیزی که این روز ها حسابی بهش نیاز داشت.

سکوتش احمد رو تشویق کرد تا بیشتر حرف بزنه!

- باور کن اذیتت نمی کنم فقط کنارت میشینم. تازه توام این مدت رو تنها نمی مونی حوصلت سر بره. یه پول خوبی هم میگیری.

محسن مشکوک براندازش کرد.

- از کجا بدونم کلکی تو کارت نیست؟ شاید بخوای برام دردسر درست کنی؟ میدونی تو مرز گیر بیفتم چقدر برام بد میشه؟

احمد از جا برخاست.

- چرا گیر بیفتی؟ ببین همه ی مدارکم کاملِ کامله تازه دعوتنامه امم هست. باور کن من هیچ زحمتی برات ندارم.

دوباره سکوت در اتاق سایه انداخت. محسن مردد بود. اگه حاج محمد می فهمید و به حاج ناصر حرفی میزد اعتبار چند ساله اش زیر سوال می رفت. از طرفیم اخرین قسط عروسک مونده بود و اگه پول سودش رو فردا نمی داد می افتاد زندان و اعتبارش نابود می شد.

- چقدر میخوای خرج کنی حالا؟

- چقدر بدم خوبه؟

- باید اونقدری بدی که اگه خانواده ات فهمیدن و برام دردسر شدی بصرفه.

احمد کمی اخرین ارقام حسابش رو بالا و پایین کرد.

- بیست خوبه؟

نچی کرد و کمی چانه اش رو خاراند.

- سی تومن. همه رو هم همین ور میگیرم.

رو ترش کرد.

- درسته بچه ی شهرستانم ولی خر نیستم که همه رو اینجا دادم و وسط راه انداختیم پایین چی؟

بهش حق می داد ولی اگه فردا اخرین قسط ماشین رو می داد لازم نبود سودش رو بده.

- فردا چک دارم نمی تونم مدل دیگه ای باهات راه بیام.

با نوک پا روی زمین ضرب گرفت. باید چیکار میکرد؟ اگه قبول می کرد پای برگه ی احمق بودنش مهر می کوبید و اگه قبول نمی کرد واقعا باید قاچاقی از مرز می رفت چون به محض این که اقاجونش می فهمید پاسپورتش رو کش رفته تو خونه زندانیش می کرد.

- باشه ولی به یه شرط!

- اونی که باید شرط و شروط بذاره منم نه تو!

احمد دوباره خیز برداشت و کنارش نشست.

- منم یه حقایی دارم بالاخره.. یه برگه بنویس امضا کن و قول بده که منو تا استانبول می بری منم فردا صبح اول وقت همه ی پول رو می ریزم به حسابت! قبول؟

محسن دوباره به چشمانی که شبیه گربه ی چکمه پوش شده بود خیره شد و عاقبت سری تکون داد.

- برو دفتر و دستکتو بیار ببینم چی میخوای بنویسی!

احمد با شوق جلو رفت و دو طرف گونه اش رو محکم بوسید و محسن رو که مثل مجسمه موند بود تو شوک گذاشت.

- خیلی مردی به مولا.

To the sweetness of your eyes 💛 | به شیرنی چشمانت 🍯Où les histoires vivent. Découvrez maintenant