*68*

303 30 6
                                    


امشب برای او و محسن بود و هیچ چیزی اینو تغییر نمی داد!

×××

- خیلی ممنونم.

بی رمق زمزمه کرد و پاکت پول رو از مرد گرفت. صبح زود بود... از دیشب که به این شهر نفرین شده رسیده بودند رمق از تنش رفته بود. چیزی به از دست دادن احمد نمونده بود... احمد از پشت شیشه خیره اش بود... او هم دست کمی از محسن نداشت.

.قلبش در حال متلاشی شدن بودن...دو ماه تمام همراه این مرد لحظه به لحظه اش رو عاشقی کرده بود و تو اون لحظه واقعا دلش نمی خواست جداشه... ولی مجبور بود، این هدفی بود که همه ی عمر دنبالش بود...فرصتی که شاید یکبار بیشتر در زندگی نصیبش نمی شد.

محسن پا کشان به ماشین برگشت. می خواست وقت کشی کنه تا حتی اگه شده چند ثانیه بیشتر با احمد باشه...

روی صندلی جا گرفت و سعی کرد لبخند بزنه.

- حالا چه کاره ایم؟

احمد رو ازش گرفت و به دستانش خیره شد.

- اولا که من گشنمه... یه چیزی بخوریم... بعد هم بریم یکم تو شهر بگردیم. بالاخره اسانبوله ها... بعدم... بعدم ...بریم دنبال بلیت...

جان کند تا جمله اش رو تکمیل کنه... بلیت... از این کلمه متنفر بود... اون تیکه کاغذ باعث جدایی خیلی ها بود... کاش می تونست نفرتش رو فریاد بزنه.

- باشه... پیشنهاد خوبیه!

محسن اهسته زمزمه کرد، حتی صداش هم دیگه اون زنگ خنده رو نداشت.

ماشین رو در اولین پارکینگ گذاشت و یه ماشین دربست گرفت. احمد با دلی که هزار تکه شده بود وسایلش رو از وسایل او جدا کرد و داخل ماشین گذاشت... اون شبی که از محسن خواهش کرده بود فراریش بده در مخیله اش هم نمی گنجید پای خارج شدن از اون ماشین رو نداشته باشه!

وسایلش رو تو ماشین گذاشتند و در تمام مدت صبحانه خوردنشون به جای دست زدن به غذاهای خوش رنگ و لعاب مقابلشون به هم دیگه خیره مونده بودند. هر دو می دونستند این جدایی ممکنه هیچ وقت برگشت نداشته باشه...

در خیابون های استانبول که رفته رفته شلوغ تر می شد در حالی که دست هم رو محکم گرفته بودند قدم می زدند که محسن مقابل اژانس هواپیمایی ایستاد.

- میخوای بلیت بخری؟

احمد لبش رو از داخل گزید و اروم سر تکون داد.

- اره همین جا بهتره بیا بریم.

و خودش زودتر از محسن وارد مغازه شد. محسن مشتی که به هیچ عنوان قرار نبود باز بشه در جیب شلوار جینش پنهان کرد و وارد مغازه شد.

زن خوش پوش و مودب چارتی مقابلشون گذاشت. تقریبا هر دو ساعت یه پرواز به برلین داشتند و محسن از ایرلاینشون متنفر بود.

احمد نمی دونست کدوم رو انتخاب کنه... دهانش برای انتخاب کردن باز نمی شد. با نگاه از محسن کسب تکلیف کرد. راستی چرا محسن ازش نمی خواست که نره؟ اگه محسن می خواست میموند...قسم می خورد که میمونه!

- کدومشون؟

محسن چندبار پلک زد تا اون حباب مسخره ی تو چشمش رو پنهان کنه.

- میشه... میشه این فردا صبحیه رو بگیری؟ امشب رو بمونیم اینجا؟

می تونست نپذیره؟ می تونست به اون نگاه نه بگه؟ قلبش چی؟ سری تکون داد.

- اره اصلا بیشتر خوش می گذره!

و سعی کرد بخنده.. پاسپورت و ویزاش رو به دست زن داد و خودش از بازوی مرد دوست داشتنی اش اویزان شد.

از فردا ساعت نه صبح قرار بود از بازوی کی اویزون بشه؟ اصلا چرا باید می رفت؟

بلیطش رو که گرفت محسن حس می کرد یه ترک بزرگ روی قلبش افتاده، چی میشد اگه مانعش می شد؟ چرا باید می رفت وقتی محسن اونجا بود؟

احمد بلیت رو در کوله اش پنهان کرد و با گذاشتن اون کاغذ چند گرمی در کیفش انگار کوهی رو رو دوشش داشت. کاش هیچ وقت فردا صبح ساعت نه نمی رسید.

محسن با همه ی تلاشش برای خوب جلوه دادن اوضاع ولی هر دو می دونستن خنده هاشون تا چه حد مصنوعیه!

مقابل مغازه ایستادند. محسن می خواست حداقل برای اخرین بار حس کنه احمد برای خودشه!

- نظرت درباره ی حلقه چیه؟ می تونیم عکس هم بگیریم بذاری پروفایلت!

لبانش می خندید ولی امان از چشمانش... احمد انگشتانش رو بین انگشتان او قفل کرد.

- امروز همش متعلق به توئه هرچی تو بگی!

و به دنبال او وارد مغازه ی بزرگ طلا فروشی شد. قاب های حلقه رو که مقابلشون چیدند. محسن دست دور شانه اش حلقه کرد و محکم به خود چسباندش.

- کدومش بهتره؟

احمد سعی کرد سر به سرش بذاره.

- من از اونا میخوام که دوسه قیزات الماس داره!

و یکی از حلقه ها رو برداشت. روش یه ردیف کامل الماس داشت.

- حالا درسته وضعم خوبه ولی این در حد بن سلمان ایناست. دوست پسرت نهایتا بتونه یه دونه تک نگین اونم در حد صدم قیرات بخره.

احمد براش مهم نبود که کجا هستند، مهم نبود این کشور در همون حد که شنیده با فرهنگ همجنسگرایی کنار اومده یا نه! فقط میخواست مرد کنارش رو لمس کنه و ببوسه! گونه ی محسن رو بوسید، محکم و ناگهانی!

و چندین بار اب دهانش رو پشت هم قورت داد تا سیلی که از قلبش نشات گرفته بود از چشمانش سرازیر نشه.

محسن هم دست کمی از او نداشت. این چشمای عسلی بیچاره اش کرده بودند.

To the sweetness of your eyes 💛 | به شیرنی چشمانت 🍯Où les histoires vivent. Découvrez maintenant