*36*

360 36 4
                                    


احمد نگران نگاهش کرد.

- هیچ معلوم هست کجا رفتی؟ ببین بازیت شروع شده!

سعی کرد لبخند بزنه هرچند خیلی موفق نبود.

- همین پایین بودم. فکر کنم بهتره راه بیفتیم تو راه گوش میدم.

احمد با عذاب وجدان نگاهش کرد زیاده روی کرده بود؟ نکنه تمایلش واقعا به زن ها بود و او زیاده روی کرده بود؟

با این فکر یه چیزی روی قلبش سنگینی کرد. یعنی اشتباه کرده بود؟

چند ساعت بعدی تو برزخ و سکوت گذشت. حتی برد استقلال هم باعث نشد اخم کمرنگ محسن کم بشه و حقیقتا احمد هم جرات نداشت خیلی باهاش حرف بزنه. می ترسید رفتاری رو ازش ببینه که اصلا دلخواهش نبود.

خرید داشت اما جرات نکرده بود دنبال محسن پیاده شه و مثل چند روز قبل سر به سرش بذاره ترجیه می داد از ترکش هاش در امان بمونه.

محسن از پشت شیشه های مغازه هم می تونست احمد رو که پکر نشسته و سر به شیشه تکیه داده بود، ببینه. یاد گردش دیروز افتاد وقتی با ذوق بستنی خواسته بود اما بستنی های مرد بد اخلاق اماده نبودن و او با مظلومیت بی خیالش شده بود.

رو به مرد فروشنده که وسایلش رو در نایلون می چید، کرد.

- داداش بستنیت اماده است؟

- الان فقط سنتی دارم و میوه ای.

چشمانش درخشید.

- یه سنتی بده و یه میوه ای . صبر کن طعم هاشو خودم انتخاب کنم.

و همراه با مرد به سمت قسمت بستنی ها رفت. از مغازه که بیرون اومد لبخندش در صورتش پخش شده بود.

- بیا ببین چی پیدا کردم.

احمد از گوشه ی چشم نگاهش کرد.

- گنج؟

- تو اینجا پیداکردنش مثل همون گنجه. بیا برای تو میوه ایه!

و بستنی قیفی با چهار اسکوپ بزرگ رو به سمتش گرفت. دست خودش نبود که چشمش درخشید و با ذوق کامل به سمت او برگشت چطور متوجهش نشده بود؟

- بستنی؟ از کجا؟

چشمکی زد.

- اینم راز من بمونه!

احمد دست پیش برد.

- مرسی، پس خودت چی؟

بستنی سنتی خودش رو نشونش داد.

- برای من سنتیه. اگه میوه ای دوست نداری اینو بگیر.

- نه همین خوبه.

و کمی از بستنیش خورد. طعمش واقعا خوب بود. محسن با ریزبینی حرکاتش رو زیر نظر داشت.

- چطوره؟

- خیلی خوشمزه است.

راضی سری تکون داد و خودش هم امتحان کرد ولی حسابی حواسش پرت بستنی خوردن احمد شده بود. اونطور که با عشق داشت بستنی می خورد و لذت می برد واقعا تماشایی شده بود.

احمد نگاهش رو به دام انداخت، ابروهاش بی اختیار بالا پریدند.

- می خوای از این امتحان کنی؟ اینورشو هنوز دهن نزدم.

و دستش رو پیش برد تا تعارفش رو جدی کنه. محسن کمی نگاهش کرد و عاقبت دست روی دست او گذاشت و بستنیش رو برگردوند و درست از همونجایی که او شروع کرده و رد زبانش مانده بود مقداری خورد.

بوووم همون لحظه انگار بمبی از اکلیل در قلب احمد منفجر شد و همه ی جهانش رنگارنگ و پر زرق و برق شد، چرا این کار رو باهاش می کرد؟

محسن کمی نگاهش کرد و به تلافی ضربه ای که عصر ازش خورده بود عقب نشینی کرد و زمزمه کرد.

- خیلی خوشمزه بود.

به زحمت دستشو عقب کشید و با دست دیگه کمی گردنش رو لمس کرد.

- آ..آره دستت درد نکنه.

و با گیجی دوباره بستنیش رو نگاه کرد. نه به اون رفتار خشک و سردش و نه به این رفتارش... گفته بود که محسن ادم خطرناکیه نه؟

محسن با دیدن ریکشن گیج و گنگ احمد نیشخندی زد، این وسط یه اتفاقاتی داشت می افتاد که دست خودش نبود ولی حسابی به جان و روحش می چسبید، او تا به حال عاشق نشده بود، همیشه فکر می کرد با کارش ازدواج کرده و قلبش نمی تونه برای کسی بلرزه اما این چند روز کنار این پسر بچه ی کیوت حسابی حس های متفاوتی رو تجربه کرده بود.

- داره اب میشه ها!

احمد متفکر نگاهش کرد.

- چی؟

محسن با چشم به بستنیش اشاره کرد. احمد دوباره صحنه ی چند لحظه قبل یادش اومد و قلبش لرزید.

- اها... یه لحظه حواسم پرت شد. تو اصلا چرا حواست به بستنی منه همش؟ خودت مگه بستنی نداری؟ اصلا بستنی خودت چه مزه ایه؟

دوباره چشمانش مثل گربه براق و نترس شده بود. محسن خندید، دیگه خندیدن کنار احمد براش راحت شده بود.

- خب بیا امتحانش کن.

- بده بیاد.

با خباثت ابرویی بالا انداخت.

- اگه میخوای خودت باید بخوری!

احمد حس می کرد تو یه دوئله که نباید ببازه! لیس گنده ای به بستنی خودش زد تا بیش از اون اب نشه و از روی صندلیش بلند شد و روی کنسول محبوبش نزدیک محسن نشست.

محسن هم شاید همین رو می خواست که احمد ازش دور نشه.

- بده من.

محسن دستش رو با بستنی جلو برد.

- چقدر خسیسی می ترسی بهت پسش ندم؟

- تو خودتم اینجوری به من بستنی دادی!

سر تکون داد و دست محسن رو گرفت به چشمانش زل زده بود و دهانش رو نمایشی باز کرد تا یه گاز بزرگ بزنه.

- اگه بتونی واقعا انقدرشو بخوری بهت جایزه میدم.

دهانش رو بست و کمی عقب رفت.

- چی؟

- اولین شهری که رسیدیم هرچی ازش خواستی بخر. پولشم مهم نیست!

منطقی به نظر می رسید و وسوسه برانگیز. نزدیک نیمی از بستنیش مونده بود.

To the sweetness of your eyes 💛 | به شیرنی چشمانت 🍯Where stories live. Discover now