مرا به یاد می اوری؟
من در این گوشه اتاق،قاب عکس مان را در اغوش گرفته ام،یادت می اید این اتاق را؟
اتاقی که زندگی مان بود را،مرور میکنی؟
من در لابلای این مرور،در حالی زندگی هستم،ایا دنبال من میگردی در لابلای خاطراتت؟برای زنده کردن من تلاشی میکنی؟
من اینجا هستم،لباس مردانه ای که همیشه میپوشیدم،هنوز هم تنم مانده،نمیدانم هنوز بوی تو را میدهد یا نه،اما حال تو را روی خود دارد،هر بار که میپوشمش،گویی تو را دوباره و دوباره در اغوش گرفتم،یادم میرود تو خیلی وقت است رفته ای،دوباره اغوشت را ناجوانمردانه احساس میکنم.
هنوز هم که هنوز،اگر کسی مرا از دور ببیند نمیفهمد در دلم چه میگذرد،نمیفهمد پشت خنده های دندان نمایم چه خبر است،حتی اگر نزدیک شود،ببوسد،ببوید،در اغوش گیرد،قرار نبیت بفهمد لبهای من،استخوان وفا به لبهای تو را گاز گرفته،انقدر فشرده که خون لخته شده از زخم های سرباز کرده بیرون زده و انقدر به مزه اش عادت کرده،که حتی مزه لبهای خودش را هم یادش رفته!
اری،من مزه دهان خود را فراموش کرده ام،یادش رفته چطور عادت کند و هر گاه میخاهد بیاد بیاورد،فقط تمام جان و جهانش را پس میزند!
اسمم را به یاد می اوری؟
ایا بیاد داری ژان گفتنت،چطور دل مرا میلرزاند؟دلم را خراب میخاستی بکنی که رفتی؟که این اتاق را تنها کردی؟من اینگونه دلم خراب نمیشود جان دل من.
دست دیگری را بگیر و به این اتاق بازگرد،من قلب نابود شده ام را به تو خواهم داد.
من هنوز هم که هنوز،منتظر تو اینجا روی تشک تخت دونفره امان کز کردم.
تو هرگز کنار من راحت نخوابیدی،یادت هست؟میگفتی تو خیلی بد خوابی،میگفتی وقتی خوابت عمیق میشود،لگد پرانی من تو را بیدار میکند،مرا سرزنش میکردی،میگفتی جا برای خواب نمیگذاری،یادت است با خنده ردش میکردیم؟
الان،او کوچک میخابد مگر نه؟کل شب مانند من راحت و سنگین به خواب نمیرود مگر نه؟او راحت در اغوشت میرود،لگد نمیزند،جنینی میخابد؟او در اغوشت جا میگیرد مگر نه؟وفتی به اغوشت و روی دستت امد،نفست را که تنظیم کرد بعد میخابد،با نفسهای خفه ات زندگی میکند.اری؟ مانند من گوشهایش سوت نمیکشد و بعد چند دقیقه از اغوشت بیرون نمی اید مگر نه؟
تمام روزهایمان را بیاد بیاور ییبوی من!
این تخت،این اتاق،این خانه و این مرا فراموش نکن! ساده مرا،خانه را،اتاق و تخت را دور نینداز!
چرا باز نمیگردی؟مگر ما هم را دوستن داشتیم؟
من هر روز به تو دوستت دارم میگفتم یادت است؟
یادم است روزگارم را! یادم است نمیگویی،یادم است نمیخاهی!یادم است نمیخاهی!
اما چه را باور کنم؟تو مرا نخواستی،این حقیقت نیست؟تو این اغوش ارامشت نمیداد،این بوسه ها حالت را خوب نمیکرد،تو این اغوش شبانه ارزویت نبود،تو به شب بخیر های من نیاز نداشتی،تو در واقع،از یک جا دیگر ژان را نمیخواستی.
مرا نمیخواستی!
میدانی از کجا فهمیدم؟از روزی که دیدم،خودت اغوش میخواهی،خودت بوسه میخاهی،خودت کنارش خوابیدن را میخواهی،خودت شب بخیر ها گفتن طلب میکردی،اما کسی که از او طلب کار بودی من نبودم! من نبودم و با تمام اینها هی فنجان چای سرد شده رابطه را میگرفتم،داغ میکردم،دوباره میریختم،اما ان چای،هرگز مزه اولین بار که دم شد را نمیداد.چون تو نمیخاستی لب به این فنجان بزنی.
تو دیگر لبت به مزه قهوه های دیگری اشنا شده بود،لبهای دیگری روی لبهایت مینشست،و به اون حساسیت داشتی!
من ناخوداگاه از دنیایمان بیرون افتادم،میدانی در چه لحظه ای؟لحظه ای که امید بازگشت به روزهای اوج را داشتم،اما لبخند تو به اخم تبدیل شد وقتی سر بازی لب او روی لب دیگری نشست! اما برای من میخندیدی.
تو نامردانه به چایی که من برایت دم میکردم،هر چند ناشیانه،خیانت کردی.تو فنجان گلی مرا رها کردی،راستش را بگو،مزه چایم تکراری بود یا دوستش نداشتی؟
حالا امروز،فنجانی که در ان چای میخوردیم،میان اتاق شکسته،دیگر هیچ چیز بینمان نیست!
امروز من ژان هستم.شیائو ژانی هستم که نمیخاهم باشم.من روزی ژانِ ییبو بودم،حال چطور به خود بودن عادت کنم؟
تو در گوشم زمزمه کردی،قولها ازارم میدهند،تو در گوش لعنت شده من زمزمه کردی،تعهد نمیخاهی.
تو به من نگاه کردی و مرا که زندگی ام را بهت داده بودم،پس زدی،دوستی از منی که خود را به تو سپرده بودم خواستی.
اما چطور برای دوستی که روزی دوست هر دویمان بود،عشق از نگاهت میچکد؟
به عکسمان که قابش انگشتهایم را خون الود کرده نگاه میکنم.حتی اینجا هم من تو را در اغوش گرفته ام.حتی اینجاست که من تو را نگاه میکنم،اینجاست که من تورا میان اغوشم محکم نگه داشتم،نه تو.چرا رفتی؟
تو به دل من خیلی مدیون هستی.تو به من یک دنیا علاقه بدهکاری،چطور تو را بدون وثیقه ازاد کردم؟فکر کرده ای،بودنت تهی شدن مرا جبران میکند؟ فکر کردی بوسه فردای رفتنت،چه طور مرا سوزاند؟ فکر کرده ای با عشق صحبت کردن از او با من چه کرد؟ فکر کرده ای به دیگری بگویی دوستت دارم،چه بلایی به سر ژان خواهد امد؟فکرش را کردی؟فکرش را کردی چون من نا امیدت کردم،حق رفتن داری؟تو هم خیلی این اتاق را زندان خواندی،من تو را نگه داشتم،نمیتوانی به من خرده بگیری.
تو خیلی به درد من دادی ییبو.
نمیتوانی بروی،تو تا اخر عمرت به من،عشقی که حال اشکش میکنم،میچکانم و زارش میزنم مدیونی. اما رفتی.من خود گذاشتم بروی. چون من نیز نا امید بودم.
بعد تو یاد گرفتم،وفا دار بمانی،وفا نمی اورد
عاشق بمانی،عاشقت نمیشوند
زندگی بدهی،بودن بخواهی،میروند.
بمانی،میروند.
بخواهی،نمیخاهند باشی.
ببخشی،هرگز تو را نمیبخشند!
فراموش کنی،کسی قرار نیست اشتباهایت را فراموش کند.
تو از من یک منی ساختی که نمیخاست این ها را باور کند. اما ارزش تو برای من به ارزش هزاران باور بود،تو با خیانت به این باور درد الود،عشق به ییبوی بی رحمی که مرا در پشت خواسته هایش جا گذاشت،کشتی!
قابت را کنار لیوان می اندازم.
جای هردوشان گوشه ای از قلبم،اما در زباله دانیست..
خنده دارست مگر نه؟روحش در دلم،جسمش بوی گند بگیرد،به این معنی نیست قلبم اشغال دانیست؟
جای خالی اهن یخ زده را روی دستم میبوسم...
من تو را از اینجا وداع میگویم،مرا فراموش نکن.
من جزای کارهای بدم را امروز گرفتم. جزا دل هایی که شکانده بودم. اما نمیدانم تو تا بحال اینگونه دل خرد کرده ای؟
نفرینت نمیکنم،اما ما هر دو به جایی که بودیم برگشتن را باور داریم.
از ته دل نمیخاهم یک روز به امروز من برسی،اما کاش بروند نا جوانمردانه از زندگی ات.
بمانی برایشان همه اشان بروند.
ییبو را به نامشان بزنی،بفروشنت به یک سکه.
دلت را بدهی،ولش کنند،وقتی افتاد بخواهنت.
امیدوارم یک روز وفا بداری اما هیچ کس به تو وفا ندهد.
امیدوارم یک روز یکی را خیلی دوست داشته باشی.
دوستت را دوست بدارد.
چون تو در عمرت،چند بار ناامیدش کردی.
چون وقتی حال دلت داغون بود خواستی خودت را خوب کنی،نخواستی درد بر درد معشوق بگذاری،خرده بگیرد برای همه ان روزها.
کاش عاشق اغوشش باشی اما بغلت نکند.
کاش بخاهی او را اما بگوید این زندگی من است.نمیخاهمت.برای اینگونه بودن نمیخاهمت.
عشق من برو.
به سلامت بروی.
اما اینگونه رفتن،رفتنی که برای بدرقه اش از فنجان عشقم و از شیشه قاب خاطرات گذشتم،با پای زخمی در خانه ام را برایت باز کرد،سرمای انجماد اور را تحمل کردم
تا بروی،برایت خوب نیست.
میمانم و نگاه میکنم چه به سرت می اید.
ببینم چه روزی مانند من از مزه نوشیدنیی ای که خودت درست میکردی منزجر خواهی بود.
ان روز چای برایت میریزم و میروم.
میگذارم بنوشی.
تا بفهمی چقدر باب میلت بوده.نمیشه اسمش رو وانشات گذاشت.
بیشتر حس نامه داشت.
اگر پابلیش کردمش،چون از نظر خودم خیلی ارزشمند بود،اما منتظر نیستم کسی تحسینش کنه.
حتی منتظر شنیدم انتقاد هم هستم.
اما خب.
دوستش دارم♡
مرسی بایت اینکه وقت گذاشتید و خوندید♡