Chapter 11

2.8K 355 169
                                    


August 2013

اون ساعت 6 صبح بیدار شده بود و داشت تماشا میکرد که چطور نور خورشید صبحگاهی هر لحظه روشن تر میشد و به آرومی از پرده های حریر اتاق هتل به داخل نفوذ میکرد. این معجزه بود که تونسته بود بخوابه. تخت خواب زین از مال خودش هم راحت تر بود، البته بدیش این بود که هری اونجا نبود.

الارم گوشی زین ساعت 8 صبح به صدا در اومد. ولی زین هیچ حرکتی نکرد. اونا همشون میدونستن که زین حداقل سه بار الارمش رو خاموش میکرد تا اینکه بالاخره خودش رو متقاعد کنه که باید بیدار بشه.

لویی از روی صندلی راحتی کنار پنجره رد شد و الارم گوشی رو خاموش کرد و با آرنجش به شونه ی زین زد. "هی!"

زین زیر لب گفت: "پنج دقیقه ی دیگه."

چشمای لویی میسوختن. با دستش چشماش رو مالید و یه نفس عمیق کشید. "لطفا بهم بگو که دیشب با هری تموم نکردم." بازدمش رو به سختی بیرون داد.

زین برای یه لحظه ساکت بود، سکوتش انقدر طولانی بود که لویی فکر کرد دوباره به خواب رفته‌، بعدش سرش رو روی بالش برگردوند و به لویی نگاه کرد. "تموم کردی." صداش گرفته و زمخت بود. "حداقل این چیزیه که بهم گفتی."

"فاک." لویی با دستش رو پیشونیش زد.

"میتونی درستش کنی مرد!" زین گفت و خودش رو بالا کشید و چشمای خواب آلودش رو مالید. "تو فقط باید امروز باهاش حرف بزنی. بعد از صبحونه. به تعویقش ننداز."

لویی سرش رو به چپ و راست تکون داد. "منِ لعنتی بهش قول داده بودم."

"چی رو قول داده بودی؟"

لویی نمیتونست حرف بزنه. اون خیلی چیزا رو به هری قول داده بود. اینکه هرگز ترکش نمیکنه. اینکه با هم پیر میشن... اینکه اون دو تا در برابر کل دنیا با همن. همیشه و تا ابد... مهم نبود چی پیش بیاد.

تلفن کنار تخت زنگ خورد و زین جواب داد.

"الان میایم." مکث کرد و دوباره جواب داد: "من و لویی. همه چی خوبه، آره. باشه. میبینمتون."

لویی گفت: "من الان اصلا تو مود صبحونه نیستم."

زین آه کشید و از تخت بیرون رفت. "تو میخوای با هز حرف بزنی، مگه نه؟"

"اون اونجاست؟"

"لیام نگفت. ولی این یه فرصته که پیداش کنی. اگه هنوز تو اتاقش باشه میتونی برگردی و باهاش حرف بزنی."

لویی سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد درحالی که داشت تو اتاق رژه میرفت. آره. باشه... این با عقل جور درمیومد. اون میتونست... شاید یه راهی بود که بتونه درستش کنه. میتونستن حرف بزنن و شاید پیش یه مشاور برن. مثلا یه زوج درمانگر.... یا لویی میتونست براش یه فنجون چایی درست کنه و پشتش رو ماساژ بده و شاید هم بعدش به فاکش بده. سکس همیشه همه چیز رو درست میکرد.

To the ends of the earth~L.S [Completed]Where stories live. Discover now