part14

6.3K 770 19
                                    

•کوک•

اصلا حوصله ی کسیو ندارم مخصوصا مهمون اونم شریکای بابا که باید جلوشون حواسم به رفتارم باشه.

دلم واسه تهیونگ تنگ شده... حالاکه فکر میکنم ما هیچ چی از هم نمیدونیم باید کم کم همه چیو راجبش بدونم

از وقتی ازش جدا شدم تمام فکرم خودم و اون بود.حتی سر کلاسم حواست به درس نبود ولی از یه طرفم این مهمونی بد نبود حد اقل یکم از فکرش دور میشدم

باید حاظر بشم.من حرف اقای کیم رو شنیده بودم اما تا حالا ندیدمش برای همین نمیدونم چی بپوشم...یعنی از اون پیر مردای بد اخلاقه...نمیدونم

از توی کمدم یه پیرهن حریر مشکی همراه شوار تنگ مشکیی بیرون اوردم و پوشیدم.

جلوی اینه رفتم و نگاهی به خودم انداختم

واووووو عالی بود من تا حالا با این تیپ جایی نرفتم.

خط چشم مشکی پر رنگی به چشمام زدم و برق لبی روی لبام کشیدم.با سفید کننده کبودی های روی گردنمو مخفی تر کردم و برای اینکه پوستم دو رنگ نشه کل گردنم و صورتمو با سفید کننده سفید تر کردم.

یه جفت گوشواره حلقه ای نقره ای به گوشم اویزون کردم و یه گردنبند نقره ایه ظریف رو به گردنم انداختم...یکم زیاده روی نیست؟؟؟

نه...بابا دوست داره

با صدای در به سمت در برگشتم.

مادرم اومد توی اتاق و با یه لبخند به سر تاپام نگاهی انداخت

"عالی شدی"

"واقعا...فکر کردم شاید زیاده روی باشه...به نظرت این گردنبندو در بیارم؟"

"نه نه نه اصلا بابات خیلی خوشحال میشه اینطوری ببینتت"

"خانم جئون مهمونانوت تشریف اوردن"

"باشه اومدم"

مادرم پشت سر پیشخدمت راه افتاد تا به مهمونا خوش امد بگه

یه نگاه دیگه به خودم انداختم و با بر داشتن گوشیم به امید زنگی از تهیونگ از اتاقم بیرون زدم

از پله ها پایین رفتم و مردی خوش تیپ هم سن پدرم با چهره ای دلنشین که برام اشنا بود ولی یادم نمیاد کجا دیدمش با کت شلوار مشکی و پیرهن طوسی همراه زنی که حتما همسرش بود رو دیدم

به سمتشون رفتم و با هردوشون دستی دادم و سلامی گرم کردم و با هم به سمت سالن پذیرایی رفتیم و همه یه جا نشستن

چانیول هنوز پیداش نشده بود.من جاش بودم الان بابارو بیشتر عصبی نمیکردم...گرچه منم یه جورایی جاشم الان بابا راجب هر دومون میدونه

"ببخشید پسرم الان میاد تلفنش زنگ خورد"

"نه این چه حرفیه بزار راحت باشه"

بابا جواب اقای کیم رو داد و رو بهم گفت

"جونگ کوک برو دم در اگه اومدن راهنماییشون کن اینجا"

به حرف بابا گوش دادم و با لبخندی معدبانه ازشون جدا شدنم و دنبال پسره احمقشون گشتم

هنوز نیومده داخل عمارت من که ندیدمش.برای همین از عمارت خارج شدم و تو باغ دنبالش گشتم...شاید بهتر بود همونجا منتظر میموندم که بیاد ولی  حیف که نمیتونم یه جا بند شم

"چرا اومدی بیرون"

چیییی امکان ندارههه اون اینجا چیکار میکنه

"تو اینجا چیکار میکنی تهیونگ یکی میبینه"

برگشتم به سمتش واووو اون فوق العاده شده کت مشکی همراه شلوار جذب طوسی و اون پیرهن طوسی فوق العادش کرده بود چشاش حالا با این رنگ مو و این لباس بیشتر از هر وقتی درخشان شده بودن.موهاشو مشکی کرده بود نمیدونستم رنگ موی مشکی اینقدر میتونه یکیو جذاب کنه.

با یه نیشخند نزدیکم شدو و بغلم کردو سرمو بوسید

"اومدم خونه شریک بابام مهمونی"

"تو پسر اقای کیمی؟؟؟؟"

با دهنی باز بهش زل زدم و ادامه دادم

"صبر کن....تو میدونستی چرا نگفتی"

به جایه جواب دادن بهم نزدیک شدو لباشو روی لبام کوبیدو شروع کرد با ولو به خوردن لبام...بعد از چند ثانیه که از شوک در اومدم همراهیش کردم و خودمو بهش نزدیک تر کردم و توی موهاش چنگی انداختم.

اون لبا باعث میشدن عقلمو از دست بدم به اندازه ای که حتی واسم مهم نباشه داخل باغ عمارت بابامم  و چانیولم همینجاست

بعد از چند دقیقه با نفس نفس لباشو از لبام کندو ولی هنوز توی بغلش بودم...

وقتی کنارمه واسم هیچی مهم نیست فقط میخوام داشته باشمش.

بلاخره از بغلم جدا شدو تو صورتم زل زد...همه ی اجزاء صورتمو از زیر نگاه داغش گذروند.

میتونم با اطمینان بگم اون نگاهاش اینقدر هاتن که حتی همین الانم بخواد به فاکم بده هیچ بهونه ای نمیارم.

"بریم تو"

با حرفش تازه یادم اومد واسه چی اومدم بیرون

"اوه اره بریم"

کنار هم وارد عمارت شدیم و به سمت سالن پذیرایی رفتیم

My_Life[vkook]Where stories live. Discover now