part32

5K 510 39
                                    

●تهیونگ●

دقیقا یک ساعت و چهل دقیقه از رفتن دکتر میگذره و جونگ کوک هنوز خوابه...جیمین به زور بیرونم کرد و خودش با نامجون پیش جونگ کوک موندن.ولی بازم دلم طاقت نیاورد و به زور توی اتاق موندم تا از خواب بیدار شه

جین هنوز برنگشته و یونگی ام واسه کشیدن اون سیگار کوفتیش توی بالکنه.

چشمم که یونگی بود که صدای جیمین بلند شد

"جونگ کوکی...خوبی...بیدار شدی"

با خوشحالی از جام پریدم و با دو به سمت تختش رفتم....

"کوک...بیدار شدی"

با دیدنم تو جاش نشست و پتورو توی دستاش مشت کردو به عقب خیز برداشت و با ترس و هول به تندی لب زد

"نزدیکم نشو"

تو جام خشکم زدو با شوک لب زدم

"ک...و...ک"

یه قدم به سمتش برداشتم اما با جیغ با صدای بلند تکرار کرد

"نیا سمتم"

صورتش جمع شد و دستشو روی قلبش گذاشت...جیمین و نامجون به سمتش رفتن و خوابوندنش

جونگ کوک دست جیمین رو گرفت و لب زد

"منو ببرن خونه"

"باشه کوک یکم بخوا...."

حرف جیمین با صدای محکم در قطع شدو همه به در نگاه کردیم....کدوم خری اینطوری میکنه...از اتاق بیرون رفتم و از پله ها پایین رفتم و به خدمتکار اشاره کردم درو باز کنه

درو باز کردو چانیول با عصبانیت وارد عمارت شدو به سمتم حمله کرد

"تویه لعنتی چه غلطی با جونگ کوک کردی؟؟؟"

هوسوک و  جین دست چانیول رو از رو یقم کنار کشیدن.

"چانیول اروم باش"

چانیول بدون توجه به حرف هوسوک با دو از پله ها بالا رفت ....نه نه نه اگه اونو ازم میگیره مطمعنممم نه نه نه

هر سه نفر با عجله دنبالش رفتیم

"جونگ کوکککک"

"جونگ کوک"

بلند صداش میزد و در تموم اتاقارو باز میکرد...وای خدایا نه...یا مسیح کمکم کن....اگه اتاق بازیو ببینه بد بخت میشم...جونگ کوک رو میگیره

در اتاقمو باز کرد....وای خدا جونگ کوک رو دیدددد...

وارد اتاق شد و صدای گریه‌ی جونگ کوک رو شنیدم و وارد اتاق شدم

"هیونگ"

شروع کرد به هق هق زدن...

چانیول سمتش رفت و بغلش کرد و دستشو دور بدن برهنه‌ی جونگ کوک کشید

"هیششش اروم باش کوکی میبرمت اروم باش"

از بغلش جدا شدو و از به سمت هوسوک رفت و لباسارو از دستش کشید و به سمت جونگ کوگ رفت

اون میدونست...میدونست....جین گفته...مطمعنم جین گفته....عوضی

اروم کمکش کرد تا لباسارو بپوشه...و منه هرزه یه گوشه بهشون نگاه میکردم...چی میگفتم؟؟؟چی باید بگم؟؟؟

لباساشو پوشوند و رو به هوسوک با جدیت گفت

"بریم"

هوسوک سری تکون داد...چانیول دستاشو دور جونگ کوکم حلقه کردو کمکش کرد تا بلند شه

بدون اینکه بدونم دارم چه غلطی میکنم جلو در اتاق وایسادم و با هول گفتم

"نه جونگ کوک بمون...من واست توصیح میدم...تورو خدا نرو"

جونگ کوک با اخمش تو چشام نگاه کردو با بغض و چشای اشکیش گفت

"دیگه اسمم نیار"

با شوک نگاش کردو کنار رفتم

اون منو نمیخواد...اون لعنتی بهم خیانت کرد....واقعا کرد؟؟؟واقعا ؟؟

هوسوک پشت سرشون از اتاق بیرون زد...

با رفتنش پاهام دیگه یاریم نکردن....افتادم....شکستم...من چه غلطی کردم؟؟؟اگه واقعا حق با کوک باشه؟؟؟

My_Life[vkook]Where stories live. Discover now