💌End

7.5K 611 144
                                    

اول از همه
ببخشید
دیروز اصلا حال روحیه خوبی نداشتم
اگه مینوشتم حتما میریدم به فیک
اخرشم دپ تموم میکردم میرفتم😐
تموم شد😢😭هی خودا
چقدر زود گذشت
استاد ما ام بخونید😂
خب زیاد زر زدم بریم سر داستانمون😶
اهااااا
اوناییم که تا حالا نظر ندادن...خواهش
اینو حتما نظر بدین میخوام بدونم
""مدرسه ای دوست دارین یا دانشگاه؟""
""دوست دارین بقیه‌ی کاپلام تو فیک باشن؟""
""هر پارت اسمات داشته باشه یا کمش خوبه؟""
""بیشتر به وی میاد یه پسر پر از تتو و موادی باشه یا کوک؟""
""فانتزی دوست دارین یا پره ماری و مشروب؟""
""کدوم کاپلارو پیشنهاد میکنین از اکسو و بی تی اس؟""
و خدافظ☘👅🌼
____________________________

●جونگ کوکم●(فدات شَما)

پوزخندی تحویلش دادم و بر خلاف خواسته‌ی دلم با چونه‌ی لرزون لب زدم.

"ببخمشت؟تو واسه کاری که من هیچیش با خواسته‌ی خودم نبود و نفهمیدم چی شد حتی به حرفمم گوش ندادی.ببینم...یادت رفته چقدر داد میزدم ولم کن؟اگه یادت رفته همه رو یادت بیارم.ببخشمت تهیونگ؟مگه اصلا مهمه؟مگه اصلا دوسم داری؟ادم کسی رو که دوست داشته باشه وحشتشو جلوی چشاش نمیاره.میفهمی؟"

نفهمیدم چطور این حرفارو جلوش زدم‌نفهمیدم اصلا چطور زبونم وا شد.ولی حالا انگار اون وزن سنگینی که رو شونم سنگینی میکرد برداشته شده.ولی اگه دلش بشکنه چی؟

خشک زده جلوم وایساده بود و بهم زل زده بود.بعد از چند ثانیه انگشتو اروم بالا اورد و روی گونه‌ی خیسم کشید.با صدای بغض داری به اردمی لب زد

"دیگه نگو...دیگه نگو کوک.تو حتی نمیدونی چقدر دوست دارم."

دستشو با شدت گرفتت اشکام پس زدم و یک قدم به عقب بر داشت و با صدای بلندی که خودمم انتظارشو نداشتم داد زدم

"دوسم نداری.نداری لعنتی ...اصلا چرا پاتو گذاشتی تو زندگیم.چرا گند زدی به همه چی...ببینم!نکنه اینا ام از نقشت بود؟واسه انتقام از چانیول؟چطور روت شد تو چشام نگاه کنیو بهم بگی دیگه حتی به اون کار فکرم نمیکنی؟"

با شوک و تعجب جلوم اومدو پشت سر هم با سرعت میگفت

"نه کوک قسم میخورم نه.کوک چرا نمیخوای ببخشیم منه لعنتی دوست دارم"

دستاشو دورم حلقه کرد و محکم بغلم کرد تا تکون نخورم و ازش جدا نشم.مشتمو با خستگی و درموندگی پشتش به ارومی کوبیدم و با صدای گرفته از گریه لب زدم

"دوسم نداری...خیلی ام عوضیی"

درسته صورتشو نمیدیم اما حس میکردم که سرشو برای تایید تکون میده و با نیشخند میگه

"اره من عوضیم"

با خنده ای که نمیدونم از کدوم گوری اومده بود.گفتم

"فکرم نکن بخشیدمت باید حالا حالا ها خواهش کنی"

مثل بچه ها حرف میزدم و با خنده تو بغلش اشک میریختم.

"هر چی تو بگی...هر چی تو بگی بیبی...حالا دیگه از ددی فرار نمیکنی؟"

نوچی گفتم و با اینکه میدونم نمیتونه ببینه سرمو حرکت دادم.

"نمردیمو تهیونگم اینطوری دیدیم"

از تهیونگ جدا شدم و به منبع صدا یعنی جیمین که با نیش باز بهمون نگاه میکرد زل زدم.

"ببند تا نبستم"

مچ دستمو گرفت و به سمت میزی که چند قدم باهامون فاصله داشت کشید.دستمو ول کردو جعبه‌ی مشکی روی میز رو برداشت و جلوم وایساد.جعبه رو باز کرد با لبخند گفت

"جونگ کوک باهام ازدواج میکنی؟"

با تعجب بهش زل زده بودم و با لکنت گفتم

"تهیونگ...چط...چطور؟...هنوز دبیرستانتم تموم نکردی"

با پا فشاری گفت

"چند ماه دیگه تمومه...ببین هفته‌ی دیگه میریم امریکا اونجا ازدواج میکنیم"

سرمو با هیجان به بالا و پایین تکون دادم و با اشک گفتم

"بله...بله ازدواج میکنم"

با نیش باز از رضایت انگشترو وارد انگشتم کرد.و تو بغلش فشردم

بعد از چند ثانیه که با صدای دست زدن بقیه گذشت از بغلش جدا شدم و با تردید گفتم

"چانیول...اون چی"

چشاشو تو کاسه چرخوند و اول نگاهی به هوسوک که با جشای قلبمی بهمون زل زده بود کرد و بعد با اطمینان گفت

"پدرتو راضی میکنیم اونم راضی میشه"

با خیال جمع دوباره وارد بغلش شدم.خود حس ارامشه....اون لعنتی خود خود حس ارامشه و اون ارامش مال منه...نه مال هیچ کس دیگه...فقط مال خودمه...ددی خودمه

My_Life[vkook]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang