Chapter 5

361 83 41
                                    

روز بعد وقتی لویی از خواب بیدار شد و حس سستی زیادی میکرد. با اخم به اتاقش نگاه کرد.یادش نمیومد که خودش به خونه برگشته باشه. واقعا اخرین چیزی که یادش میومد این بود که بین بازو های هری بود. از تخت بیرون اومدو لباس های جدیدی پوشید قبل اینکه بره بیرون و به سمت اشپزخونه بره،جایی که ازش صدای زمزمه هایی میشنید.

لیام و نایل اونجا بودن و اینطور به نظر میومد که یک مکالمه خیلی عمیقو مهم دارن. با صدای قدم های لویی روی سرامیک سرشونو بالا بردن.

"من چجوری اومدم خونه؟"لویی پرسید و لیام یهو هول شد قبل اینکه یکم نایلو به جلو هول بده. لویی قبل اینکه از کتری توی لیوان اب جوش بریزه و یک چای کیسه ای هم برداره  یک نگاه عجیب تحویلشون داد.

"من...عاااه...میبینی...ما نگرانتیم لو....میدونی اینو دیگه؟"نایل پرسیدو لویی نگاه دیگه ای تحویلشون داد قبل اینکه سرشو تکون بده.
"اره...خب ما یه چیزی که بتونیم باهاش ردیابیت کنبم تو گوشیت نصب کردیم و خب ما میتونیم بفهمیم که کجایی توی هر زمانی. منظور ما نمیخواییم که دزدیده بشی یا بلایی سرت بیاد"
نایل گفتو انگشتاشو به هم فشار میداد.

"من به هر دوتون داد میزدم"
لویی شروع کرد به تکون دادن کیسه چاییش توی اب چند بار.
"ولی من یه جورایی از این خوشحالم که منو رسوندین خونه.شما رسوندین نه؟"اون پرسید و هر دوتا پسر موافقت کردن.
"خیله خب.به خاطر اینکه شما منو رسوندین خونه من با این اوکیم ولی اینو بر علیه من استفاده نکنین"
اون گفتو گوشیشو بیرون کشید وقتی زنگ خورد.

لباس قشنگ بپوش..برای صبحونه قراره ببرمت بیرون.-هری

چیزایی که برات فرستادمو بپوش-هری

تا نه وقت داره-هری

لویی اخم کردو به دو پسری که جلوش بود نگاه کرد.گوشیشو بالا گرفت تا اونها بتونن بخونن.

"اون چجوری میدونه من کجا زندگی میکنم؟" اون پرسیدو لیام شونه هاشو بالا انداخت.

نایل اخم کرد"قطعا موقع برگشت تعقیبمون کرده. یه بسته برات اومده،روی میز نهار خوریه."اون گفتو به جعبه ای که گفته بود اشاره کرد.

لویی اهی کشید و گوشیشو کنار گذاشت و به ساعت نگاهی انداخت. هنوز یک ساعت برای اماده شدن وقت داشت.
"امیدوارم بدونه من واقعا غذاهای صبحانرو دوست ندارم"لویی گفتو به طرف میز رفت تا بسته کوچیکی که براش فرستاده شده بودو برداره.
"من دارم میرم اماده شم"لویی همونطور که به طرف اتاقش میرفت به طرف اشپزخونه گفت. هیچ جوابی بهش ندادن ولی براش مهم نبود.اونها حتما داشتن به این فکر میکردن که چجوری لوییو تویه یک کشور دیگه پنهان کنن یا یک همچین چیزی.

لویی بسته ای که گرفته بودو روی تخت انداخت و رفت تا یک دوش بگیره. اون خودشو تمیز کرد و موهاشو توی حالتی قشنگی گذاشت. ولی لباس نپوشیده بود.
هری براش چیزی برای پوشیدن فرستاده بود و اون هم قرار بود اونارو بپوشه.
اون لخت به اتاقش برگشتو روی تخت نشست و بسته کوچیکو روی پاش گذاشت. اون نوار هارو گرفت و بازشون کرد و زیر چشمی بهش نگاه کرد.

The Paper Airplane {Larry Mpreg} Where stories live. Discover now